۱۴۰۲ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

ابوعطا یا اصفهان؟

از آنجایی که گوشی ثبت نشده و لپ تاپ تیتیش مامانیی دارم. در وبلاگ را در خارج باز کنید. من را با همین نام در کانال های تله گرام بجویید. 
قدیمی ها، یر چشم
جناب، خیر! ما نه میبخشیم نه فراموش میکنیم

اسپند را ببر، صدقه ی سرت/اسفند را چه کنم بدون تو و تولدت؟

 زیر قولم میزنم زیرامیدانم تو هم مثل من از بخشش آنچه ویرانگر نیست دریغ نمیکنی

زیر قولم میزنم و تو نخوان که هر روز به بهانه ای قدم زنان یا تندپا، اگر پا سالم باشد، یا کمی سرکش، تا مقابل پردیس "نمیدانم چی" میروم 

نگاه میکنم، عینک آفتابی میزنم، فس فس بینی و اشک

لعنت به این میهمانخانه

   میبینم من هر روز

که سر در گوش، پچپچه های ممنوع و خنده های ما

آن پردیس را فردوس کرده

دیدی؟ عطر موهای مجعّدِ یگانه ت با آفتاب

دست به یکی میکنند تا من، با اخم بگویم

به جعد و آفتابش نیست، به گلدان های بالکن"

غیبت و چای روی مبل هاست

من نمیگویم نرو، میگویم آنطور برو که انگار به 

"₩سعادت آباد اسباب کشیده ای


۱۴۰۲ خرداد ۲۲, دوشنبه

#Salud Mental/ hand in hand

مدتی بود دلم خواسته بود به نکات نه چندان مهمّ، اما شاید کمی کارگشا، به روش کتب مرجع و مقدس روانپزشکی امریکایی 

DSM

اشاره ای کنم. بدیهی است که، حقیر تلاش ندارد،  (خودبزرگ انگاری)، کتبی که حاصل زحمت همکاران و پیشکسوتان است، زیر سوال برده و آن را نزد خواننده فاقد اطلاعات تخصصی، بررسی کند. من این خطوط را نوشته و هرجایی که فرصت آن بوده و جای اعتراض، آزاد؛ بارها بر اساس استدلال هایی با رویکرد به علم بهداشت و اپیدمیولوژی، به چرایی محصور کننده گی، شرایط رخدادهای بیولوژیک و اعتراض و امضا کرده، که صاحبان وجدان انسان جهانی بسیار بهتر از من از به تعداد طبقات و پرسنلِ  خالی از اراده انسانی، با قهوه های "صبح بخیر" نشسته و به حساب هزینه ای که از بیمار تحت پوشش مثلن بیمه، میرسند تا کارمند نمونه ای در آینه توالت ببینند که توانسته از داروی پروستات و تیرویید و ...زده و با لحنی محکم نوشته؛ " بیمار سابقه بیماری های فوق را دارد، لذا شرایط مذکور، تحت پوشش این کمپانی قرار نمیگیرند". این یکی از عللی ست که بنده نحوه تدوین تقلیل گرایانه و ضد بشر این کتاب را در حدّ سکاد خویش، فاقد حداقل نگاه به اصول اخلاق حرفه ای میبینم. 

اماّ، همین کتب که با زحمت گردآوری و تدوین شده اند، در قدم اول شروع به کاشت درخت #سلامت_روان، بدون مجادله باید مطالعه شوند تا تصمیم گیری برای رد یا تایید نحوه ارائه آن بدهند.

و اما؛

در روزمرّه های مان، تقابل هایی لاجرم تجربه خواهیم کرد که نیاز به آگاهی و تغییر یا مدیریت کنیم.

   انسان عصر حاضر به گونه ای از خودش تبدیل شده که خودش را، از هویتِ انسان شریفی به نام الف. ب، تهی کرده، دیگر صورت بیگانه ای را در آینه میبیند که، دست کمکش را برای خود دراز کرده، و دست نجاتش را برای هل دادنِ رقیب غریزی حیواتش آماده. 

به من اخیراً میگویند لبخند، بیش از پیش، مدارای  حقیقی، میکنم. گفته اند لبخند نزنم. من اگر امروز، که روزمان سیاه است، یک لبخندِ بجا را دریغ کنم، چه کسی ۵۰ ثانیه در آسانسور، به هم-انسانش کمک کند تا ترس از فضای بسته اش را مدیریت کند. 

اگر گاهی دستی به انجیل مقدس امریکایی میزنم، میخواهم بر اساس یک تعریف واحد، گاهی مفاهیمی را تقسیم کنیم که در سختی، با هم، وزنش را بکاهیم.

 در آسانسور، محیط های کوچک، و بسته دچار علائمی همچون ترس از سقوط، که به بالا رفتن ضربان قلب، از دست دادن قدرت تشخیص، احساس مرگ...ممکن است عارض شود. نامش کلاسترو-فوبیا ست و با رفتار خونسرد، همدلی و گفتگوی کوتاه دردش، کم میشود و در این سرای بی کسی چرا که نه؟

 

۱۴۰۲ خرداد ۱۸, پنجشنبه

Salud Mental

 گاهی تصمیم میگیرم، نه در اینستاگرام و نه در تله گرام، بلکه در بلاگ یا وب سایتی جداگانه، خوانده و آموخته هایم در در حوزه سلامت فکری، تا جایی که خودم به مشکلات روزمره اش، مبتلا بوده ام  و مطابق با آمار و مطالعات معتبر درج شده از سوی سازمان بهداشت جهانی بنویسم...منظور موارد خاصّ و نادر ولی خطرناک نیست، بلکه همان ها که گریبانگیر بسیاری از ما هستند یا بوده اند. 

بیشتر نظرم مخاطب خاصّ های علاقمند به دانش مدرن است و نه ارکیوتایپ و این قصه ها. ...تعبیر خواب فروید و غیره...نه....اینکه از کجا شروع کنیم. اینکه مخاطب خاصّ علاقمند، به کجای داستان علاقه دارد؛ از اپیدمیولوژی تا درمان....از اختلال خلقی تا بیماری شخصیتی(اختلال؟).... از مشکلات اجتماعی یا از اجتماعی شدن و روابط همشکل و همزبان؟ پای شغل و الزام بکارگیری آن در سطح جامعه و در قدم اول؛ آموزش، که وسط می آید، من بدون خجالت باید بگویم جز همکاران و یا اهل مطالعه، نظر کسی برایم مهم نیست. بیشتر موارد هم به آمار مراجعه میکنم. اما آن سوال همیشگی خیلی ها، برنامه را معوّق میکند. به کدام زبان؟ و تعداد مخاطب.  دومی باید بگویم که چندان برایم مهم نیست. چون وقتی مینویسم، دستاورد نهاییش نصیب من میشود. 

حقیقت این است که میخواستم از درمان اینتراکتیو برایتان بنویسم و چند نکته ی کوچک؛ درباره ی تردیدهای انسان در بریدن رشته ها و مدام وارد ارتباطات شدن. فکر میکنم در واقعیت و منطق، بخاطر زندگی و گذران آن چیزی که مهم است مرزگذاری و ادامه ی روابط است. چون قرار است صادق باشم باید بگویم، این هم مانند ازدواج است از نگاه من. چرا ازدواج و روابط پایدار؟ زمانیکه خلاصه ی اینها چالش ها و درگیری با انسان نمایی میشود که حتا نام آنها در جلسات درمانی به بیمار یا مراجع ترس یا اضطراب میشود؟ فکر میکنم و جواب خواهم داد

۱۴۰۲ خرداد ۱۷, چهارشنبه

عندلیبانش، کرکس بودند

جام طلایی خاله و عمو خرس ها را میدهم به خاله متوهم خرس ها تا عموها کِی عرض اندام کنند و باز برویم جنگ.
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

۱۴۰۲ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

گاهی با دم شیر

 باری!

پیشاپیش جواب پرسش های تاکیدی شما را میدهم. "خیر" و آنهم "خیر"، و آن یکی صرفاً به دلالت دستگاههای معاینات سیستم مغز و اعصاب، در جمجمه م وجود دارد، ولی در یک جمع بندی چهل و اندی ساله، منهای نوزادی، شیرخوارگی، بقیه ی ش را، خیر. ندارم. نمیخواهم سرعقل بیایم. بر سر حرفم هستم. بها؟ مگر بازار زرگرهاست؟ بهای چه؟ کشک چه؟ دنده من؟ خیر نرم نیست ولی یک بار شکسته. وانگهی من کارکرد فعلیِ پذیرفته یِ عرفِ مغزم را خراب اعلام میکنم. در صحت و سلامت عقل و در جایگاه صحیح و اصلح متخصص؛  یه زرهایی که این وسط ها در مقام "عاقل"، زده ام و خواهم زد که قبلی را انکار بقیه را هم....پیشاپیش انکار.
به مادرم بگویید منتظر زلزله فلانقدر ریشتری در آلمان باشد، در شرایطی که من در مرکز گسل باشم وگرنه زلزله ی تهران؟ فکرش را نکند که آشفتگی قیامت بعدش به مغز برآشفته من کمکی میکند. پس بله! چالش شنای قدرتی را جز در دریاها و اقیانوس های جهان، میپذیرم. چالش نفس حبس، تا مرگ را هم.
یا حقّ و خونی که نابود و پامال شد
فدا
نننویسنده

۱۴۰۲ خرداد ۱۲, جمعه

اشک رازیست

 رتم اتاق مادرم، قرصی بردارم. مادرم در هال با دقت به اسکندر فیروز و تاریخ هایی که نام میبُرد گوش میداد. مسلحت دریاچه ها را در سال۱۳۳۵ یادداشت میکرد. من داشتم در اتاقش انگار که اولین و آخین بار بود نگاه میکردم. رو تختی نکشیده یا کنار رفته، عینک مطالعه روی کتابی؟ بود. (دیگر بدون عینک چیزی مبهم میبینم)، آنطرف هم یک فرهنگ اعلام. روی جلد  مدخل الف را المیرا جان کامل کرده اند. خودم یادم نبود. راستش کار آسانی نبود و بعنوان یک جویا و تشنه ی خلق، دلم میخواد در پایان به همکاری من اشاره شود که نشده. مثل خیلی بندهای انسانیی که پاره شده اند به قصد از طرف من، چون من از خودم نامحرم تر بوده ام؟

۱۴۰۲ خرداد ۸, دوشنبه

جاده را جر دادن یا تتلوی سلطان

  

انسان به چرندبافی بیشتر تعلق دارد تا ارائه مفاهیمی که نوادگان کج و کوله اش با دست یازی به آنها شاید به آن سیاهی شکوهمند برسند
چرند نبافتن انرژی حیاتی میخواهد، حوصله میخواهد، غربت میخواهد.غربتش خلاق میشد و چه میشد!! و نسلی در این میان آن چنان سوخته و باخته و صورتش را زیر رنگ و زخم پنهان کرده که وقتی کم آورد و به گریه افتاد، اشکهایش را نبینند و اگر صدا در گلویش شکست، به فحّاشی مسلّح باشد.
کسی تا به حال حتمن، وقتی امیر تتلو صحبت میکند گوش کرده. خانمی میگفت در صدایش غم است. دوست شیطان اهل ساری،م گفت نه سرکارخانم! زیاد اسنیف کرده، اسنیف میدونین چیه؟. داشتم برایش طرحواره ها را توضیح میدادم که یادم افتاد این بچه ی
 face off
شده این آهنگ زهرمار را دارد. دیدم ما دوتا زیاد سخنرانی کرده ایم، گاله را کشیدیم و من هم داروی " پرواز" داشتم و نیاز به حرفم کم....امّا تو بگو چه کردی‌؟ و چرا؟

۱۴۰۲ خرداد ۷, یکشنبه

7 me voy y todos puentes se romparón detras.

 Si, uno por el telefono me dijo que deberìa que desaparecer y nunca mirar al paso.

Però dentro mis huesos gritan las mujeres quien quieran gritar, llorar lacrimas de sangre. Peró yo continuo a andar porque TU, estabas cansada de una existencìa pequenita, que a sentò a ti lado. ¿No te gustó?  ¿No podrias simplemente sin hablar, sin patiencia, sin una palabra la veer volando y olvidando el calor de su mano' pero volver? Niguna.....

۱۴۰۲ خرداد ۴, پنجشنبه

۶ جهان یتیم- خانه ای

 ،اگر من را بگذاری کنار، بعنوان طفل عقیم عاشقِ واژه کم نیستند هنوز سرهایی بریده، بی جرم و بی جنایت نپرسیده ای "حال ت چطور است"، چون کلیشه های دردناک را میشناسی و سکوت دردناکتر پرسش خسته کننده؟ کاش یک بار من و تو، اول، آن چه تو امروز در دلت برای من، آرزو داری، ببینیم تا تو باور کنی، خوبم.

شبیه آن پزشکی هستم که صبورانه از بیماری که دست نداشت، میخواست کف بزند.

همین که نپرسیده ای حالت چطور است؛ قدرت را از روی دوش "واژه" برمیدارد و وای نازلی! بر جایی که قبلاً، سخن، حجّت بود، باید "سوگند" گذاشت. گفته بودم این بار را بیا! نیامدی، دیگر هم نیا. اینجا "واژه" بی تعهّد و کاش فقط؛ از "تعهّد" آن میکاست، یتیم شده، گاهی میخواهم بگویم

"جنده"

امّا خود واژه ی جنده، دیگر فاقد کارکرد شده. اینطور که برایت خلاصه کنم، واژه به واژه ی زبان، فقط به دیده ی خریدار دقیق،  در مرتبه ی اولین قدم به سوی لغتنامه های قدیمیِ حفظ شده در موزه ها، ایستاده اند منتظر تا با کدام قطار به سمت کوره ی انسان سوزی، در کدام اتومبیل جابجاییِ  "کلمات انبوه سازی شده" جای گیرند تا در جایی به غلط یا درست، دستمالی شده بعد به نام عتیقه در موزه ای فرود آیند.

من اعتراف میکنم، بحران را بو میکشم، بی قرار میشوم، زیر سوال میبرم

زیر سوال میروم؟ 

در اینجا، در همینجاست که بر علیه سوالات جهان میشورم و دیگر جایگاهم، زیر یا بالای سوال نیز از اهمیت دور شده، و کمی از هرچه باقی مانده را بکار میبرم....مینشینم زیر سوال؟ نه. جایم را جلوی آینه ام حفظ میکنم و طناب آخر نجات "واژه"، واژه ی عزیز و امید بخش را رها میکنم و دستگاه تنفس را خاموش

دیدی؟ این بار هم به درستی سوال کلیشه ای احوالپرسی را به درستی حذف کرده ای

تا دیدار

۱۴۰۲ خرداد ۳, چهارشنبه

۵ استعاره ها

فکر میکنم گاه به گاه، هم نوشته ام و هم وقت نسبتاً زیادی به پیدا کردن هرچه مرتبط به این موضوع بوده، اختصاص داده ام. گاهی متمرکز  گاهی پراکنده. بیشتر، گاهی یادداشت های عجولانه.
همه چیز مثل همه ی اتفاقات پررنگ و سازنده از چامسکی شروع میشود. بعد کشیده میشود به جلسات دوّاری علوم اعصاب. جاییکه هرکه و هرچه به آن ربط میکند، خنده ی ناب اصیلی بر لبم، مُهر میزند. از "استعاره" حرف میزنم. از همه. گاهی تصمیم هایی میگیرم که خودم را از خودم متشکر میکند، در حالیکه هنگام انعقاد تصمیم، صرفاً مغزم متوجه میشود که باید مرتب شود.

در جلساتی که به طور خاصّ، و جدّی
 افراد، از منظر تخصّص خود، به آن نگاه میکردند، شگفت زده میشدم. یادداشت های من بیشتر حاوی جملات احساسی و کلمات شدید و مبالغه آمیز در وصف مغز و اجازه ای که ایجاد میکند؛ چنین گشاده دستانه؛ برای غرق شدن در ، او، .گاهی به توانایی ذهن در تحمل  حجم نتایج و خوانش های گوناگون از یک مطلب، بدون رخ دادن استفراغ ذهنی فکر میکردم آن اهریمن قهّار و برنده ی خالق، چیزی جز مغز ِ
نیست. بیان و طرح ماجرایِ ارتباطِ فهمِ دقیق
اسکیتزوفرنی و باز شدن صندوق "استعاره" و رژه ی علوم نقلی و عقلی و جایگیریِ استعاره در هریک و کاملاً مناسب، دغدغه ی همیشگی من بوده. از هر طرف معادلات هم به آن که میرسم هوش زیادی میطلبد من را از دیوار جهل رها کند.
این جمع بندی نهایی من بوده و هست که استعاره یا متافور از مکانیسم های هوشمندی ست که، بشر در یک نقطه زمانی [؟] یا در طول بازه ی زمانی، به خدمت گرفته یا در خدمتش قرار گرفته(!!!!!)؟؟؟ امّا چراییش برای من اطلاعات سطحی و کودکانه ای هستند. مسخ کافکا، گره گور سامسا ،یک اتاق در بسته، از یک [شاید] سوسک، انفعال گره گور سامسا منتهی به تبدیل وی به آن سوسک؟؟؟ میشود که دیگر کوچک و مشخّص نیست. این مثال بسیار در علوم شتاختی و اعصاب و روان، میتواند، پرکاربرد باشد، همانقدر که در علوم اجتماعی و فلسفه.
جمع بندی کلّی آثار داستانب داستایفسکی که بوضوح در آنها اشخاص نماد و استعاره ای از یک تفکر و یک قشر بوده و ظاهرن به اندازه ی کافی روانشناسان به آن پرداخته اند.
 امّا بالاخره حضور غیرقابل انکار وی، در ادبیات روزمرّه، در فرهنگ های ملل گوناگون به اشکال گوناگون. اسامی مانند ضرب المثل، متل، متلک، اشعار عامیانه مثل واسونک، بکارگیری مفاهیم تابویی در لباس شعر،" کوچه تنگه، بله! عروس قشنگه بله"!...تا حبسیه سرایی و اشعار قدیمی اعتراضی در زیر خفقان حکومتها، نازلی شدن وارطان ها، بکارگیری "یادآر ز شمع مرده"'، در حداقل دو عصر و در نهایت به یک مقصود.....
به چشم من یک عنصر مشترک در تمام مفاهیم و خرده مفاهیم شبیه استعاره وجود دارکمپلیکاسیون،گره یا مشکل"، کمبود ابزار،  (ترس جان، ترس از برچسب جنون گرفتن، ترس از دست دادن، نیاز به صله و فقر، شرم،ضعف....)، اینجاست که زبان بعنوان ابزار بیان، و ارتباط و رفع نیاز....نیاز بشر به ارتباط؛ حیاتیست وگرنه گره گور سامسا تبدیل به هیولا میشود و در شرایط عدم توانایی شناخت و رویارویی با آنچه که از عدم آگاهی تبدیل به "موجود"غیرقابل شکست، مسخ آن شده و این چنین، استعاره ای قابل تعمیم به بشر مسخ شده در جهان پر از لابیرنت میتواند باشد.
پشت شوخی ها، همیشه مفهوم جدّی سختی وجود دارد، باید همدلی پیشه کرد.....تا همینجا میشود سال ۲۰۲۳

۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

۴) به مژگان سیه کردی هزار رخنه در دینم

  شب را، بوی بویِ شب را، باید شب نیوشید و نشست بر سر سکّو، هوا سرد باشد، من هم حتّی کمی بلرزم،  بیشتر قوز کنم و در سرم شب را شعر کنم و شعر را نان شب؟ مگر شعر نان شب میشود؟ میگویم شعر بخوان! لعنتی! کدام پاک باخته-طبیب جان و طبیب تن، در جیب ژاکت بهاره اش حافظ جیبی دارد. 

خودم را زدم به بیخبری، کیست که نداند؛ میان من و حافظ قصّه ایست به بلندای عمرِ کتاب بوف کوری که نازلی به من قرض داده بود، کدام شعر؟ چه فالی؟ اینهاست که میگویند. با مدّعی مگویید اسرارعشق و مستی...باقی را هم خوشه چینان شعر جمع کنند که هنوز کره ی گرد بر محور قضیب میگردد. قضیب، با هویتی وابسته. چه اِدباری! چه عبث!،وقتی از من تا مرگ، یک مادر فاصله است و تمام میشویم. قصه های خانواده ی خانم و آقای الف. کاش میشد؛ صدای خنده را نوشت تا نشنیدی میخندم....کاش به پیروان دلقک و قضیبش بگویم برگردند، قصه دارم، قصه میگویم...بقول دختر عمویم: حیف!

اینجاست که دلم با زبان "سایه"، و تار لطفی.....دیر است گالیا/کاروان رفته...نگاهت را بلدم. "نمیخواهی بخوابی"؟ نمیخواهم سردم نیست. .میگویی گل مطبوعت را نیافتی زیر بالشم صابون گذاشتی. این جدید است و  خیلی خیلی دیر......در شهر نگاری نبود....گفتی" اگر صبح بیدار شدی و مرا ندیدی. نترس صبح میرویم نان میخریم که تو نخوری و بو بکشی" من؟ ترس؟ الا ای پیر فرزانه! از تلمّذ از توست . یاد میمل میفتم. "ما کرگدن ها"...... زیر لحاف کهنه جهاز مادر مرحومت تا چانه میروم. با صدای بلند کتاب میخوانم. رفته ای، بویت مانده....رفاقت است؟ مهر است؟ زنجیر است؟ وفا ست؟ زیرا که هرچه هست اندیشیدن به آن موهایم را نوازش میکند...بگذار همان مرید و مرادی کنیم. اسم است....اسمش را بگذار، "خریّت تو و خرسواری من و تا پایین گلابدره" "میخندیم

مرداد ماه تولد نازلی است و برایش کشفم را لو میدهم

عشق

 یعنی  روی بالکن ما نازلی بدونِ آرمیتا .... تخت من بدون بالش بازی خواهر ته تاغاریم، نامه ی شاگرد فرزاد کمانگردر جواب نامه ی کمانگر، سه نامه از اصفهان، با دست لرزان. یک صفحه نامه از شرافت به دستخط لرزان فریبای جانم، معلم، شرافت و تعهد... که رفت و ستاره شد و من را به جهانم بازگردانید. آیا تو که پوست تنت لباس معلمی ست تصدیق نمی کنی، فریبا قامت معلّم بود، نه! هست حیف...ندیدی ندیدیم.... رفت، با چشمان درخشان، پری مهربان قصه ها، دارم خنده اصیل، عشق اصیل، کمال ناممکن، شرّ .حقیر را با تکه کلمات ظریفش مرور میکنم..دیر؟ من از آن روز که در بند توام آزادم

این نامه ایست و داستانی واقعی و درس راه درست...نسخه من برای من از معلّمی سربلند

تولدش مبارک. 



۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۰, شنبه

۳کسی که هستم

این یادداشت کوتاهی است بر باز شدن پایم از گچ و چند کلمه و حرف برای اینکه با هم بخاطر بیاوریم،  از سال ۸۸ آمدیم دیدیم تمام مزخرفیات و نامه ها و عاشقانه هایمان پریده اند. من که نتواتستم ارشیوی جور کنم برایم هم مهم نیست.آمده ام بگویم، هرکس از هر قماش و دسته ای باشد که در آن دل و جانش گرم باشد، و شخصیتِ اهل انعطاف و نه انفعال و دنباله روی داشته باشد؛ به نوشتن (اگر مرامش باشد) برمیگردد. اگر انعطاف شخصیتش مجبورش کند که قماشش، آشغالِ جنس چینی-فروش بوده، میزند بیرون، مینویسد. منِ پیر از بچگیِ تنهایم، یا نوشته یا خوانده م. در قماشی هم افتادیم که سرگُل و کتانِ خوش جنس را برداشتیم. اما برگشته ام به مصیبت قدیم در نوشتن با اینترنت خانه ی پدری، تا سازی که زده ام بی عجله صدایش دربیاید.
عجالتن بچه های خانه اصفهان! کی فکرش را میکرد؟
کسی که گفته خانه از پایبست ویران است، نشان نداده کدام پایبست؟ از فرزاد کمانگر که پیِ دانش را ریخت و رفت یا اساتید تعدیل شده؟
آدرس عوض نشده. اسم و تفاصیل عوض شده، خواننده خودش پیدا میکند

۲) چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم

 از کانال تله گرامی عین مطلب را بدون نام: مینویسم

محله ما کل انقلاب رو تو خودش جا داده بود. از مارکسیست لائیک تا مجاهد مسلمان، از حزب‌اللهی تا شاه‌دوست. البته خیلی از محله‌ها همینطور بود. بیشترشون مثل لاک‌پشت عمر کردند، اما بچه‌هاشون رو در طی انقلاب از دست دادند. هر کدوم به دلیلی، که به گرایش سیاسی‌شون ربط داشت. خیلی وحشتناکه که پسربچه‌هایی که یک روز با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردند، یه روزی روبروی هم قرار بگیرند، و کشته بشن. اما این باعث نشد لاک‌پشت‌ها ارتباط‌شون رو با هم قطع کنند. به رفت‌آمد ادامه دادند، و حتی برای همدیگه نذری می‌بردند. انگار چیزی که بچه‌هاشون بش مبتلا بوده‌اند، یک تب موقت بوده! فقط اون خانواده‌ای که پسرش رو تو جنگ داده بود قاطی این‌ها نبود. یک بار فرصتی پیش اومد که از نزدیک باشون برخورد کنم (با بچه بسیجی‌ها خونه خیلی‌هاشون می‌رفتیم)، و همون یک‌دفعه کافی بود برای اینکه برام مشخص بشه این‌ها از همه بدشون میاد، با اینکه هزینه‌ای که دادن بیشتر از بقیه نیست.‌ اگه هزینه، دادن پسره، بقیه هم داده بودند. و چیزی هم از بنیاد شهید نمی‌گرفتند (چون پسرشون شهید نبوده. گمراه بوده!). رفتاری رو می‌دیدم که نمی‌تونستم به جمله ترجمه‌ش کنم. اما ترجمه‌ش این بود: ما حمایت معنوی حکومت رو داریم، آشنا ‌و همسایه میخوایم چیکار؟
این نشانه واضحی از سقوط انسانه. الان دیده میشه که این اتکا به حکومت در بین خیلی‌ها گسترش پیدا کرده. که البته اغلب مکتبی نیست، و بیشتر برای پول یا ثبات در زندگی پوچ‌شونه. یکی نمونه‌ش در فحش خوردنه. آدم نباید از فحش بترسه، اما نباید ازش استقبال هم بکنه. الان موجوداتی رو می‌بینیم که انزجار مردم ازشون باعث تجدید نظرشون نمیشه، بلکه به این منطق مراجعه می‌کنند که «حکومت با ماست، شما ایرانی‌ها همتون برید به درک».
آدمی که خودش رو بی‌نیاز از جامعه ببینه، دیگه آدم نیست. حکومت، آدم بودن بعضی از آدم‌های مملکت‌مون رو ازشون گرفت، و خیلی ساده و 
....بی‌تعارف دیگه آدم نیستند.
  وامّا روایت من؛ بله
 ای هست در برلین، که انقدر آلمان زده و ایران زده ام، که نامش را نمینویسم همه میشناسیم اگر آدم همان ور باشیم. یادم افتاد، امیر میگفت آنجا، بی سقف نمی مانی. یک داد بزن؛ "کیوان"، پویان،کیا، زویا، رو   خسرو :(، ؛ صدتا سر از پنجره ها بیرون میاید
باش تا روزی که وسط میدان آزادی داد بزنند:
مهسا، نیلوفر، علیرضا، حسین حسین، حسین، مهدی، خدانور، ندا، سپیده، رها، محسن (روح الامینی)، سهراب، رامین پوراندرجانی، احمد، ‌کیانوش،شبنم (سهرابی)،  بهنود، فاطمه، پریسا، بهار.....
گیرم پلیس آلمان نیستی. دستت به آن محله نمیرسد.
مآمور تامین جان ایرانی باش؛تا دستت میرسد بُکُش، هنوز گلوگاه هایی سرخ و شقایق های داغ بر دل هستند که نام هایی را فریاد بزنند، و ما [شاید] از گور
برخیزیم و بگوییم ✌حاضر

۱) من خیلی دور؟نیستم

  بخش هایی از  دفاعیات دادگاه  گلسرخی

الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.

من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم، و حتی برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت، از حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم. خلقی که مزدک‌ها، مازیارها، بابک‌ها، یعقوب لیث‌ها، ستارها و حیدرعموغلی‌ها، پسیان‌ها و میرزاکوچک‌ها، ارانی‌ها و روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته‌است. آری من برای جانم چانه نمی‌زنم، چرا که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.

...‌.از اسلام سخنم را آغاز کردم

متن خلاصه شده از ویکی پدیا

و امّا یادداشت بعدی

در همین بلاگ همین بامداد

به وقت اذان صبح. نقطه میگذارم. بعد وضو میگیرم 

 چرا که محرابم بگردانده، خون آن جوانِ خورشید-خوی.

۱۴۰۱ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

عابرین! ای عابرین!(از شعر نیما)

  

۱) سال خورشیدی نسبتاً به پایان رسیده، اواسط راهش داشت چهره ی ترسناکش را به من نشان میداد که نهیبی زدم بر خودم و کیسه ی پر سنگم را تکاندم و ادامه دادم. همه چیز غلط بود، من غلط بودم... وقتی همه چیز غلط است، یعنی من آنجا و آن زمان "بودن"م غلط است. بزرگ نشده بودم و رو دست هایی که از رومن رولان خورده بودم را نادیده میگرفتم.
۲) بعد از فوت خاله ی ارشدم، منتظر بودم آخرالزمان برسد اما همان بهار یک سال بعدش ، منی که برای پارک کردن ماشین از دو کیلومتر قبل، برنامه دارم، از بازی متنفرم، (ورق)، ناگهان سر میز با یک جام و یک برگ خودم را در دوزخی افکندم که
قیر مذابش را هیولای سلّاخ کلمات نگهبان بود اما من چرا؟ کور نبودم، برای من هنوز همانم که اگر بتوانم هیولایی را از دوزخش بیرون بیاورم، گل کاغذی های خانه مادربزرگم برمیگردند و من و هیولای پیچیده شده در شرم و عذاب ابدیش با نخ گردنبند بهارنارنج میسازیم...اشتباه کردم، هیولا گرگ پشت در توله بزها، با پنجه های آردی بود و نمیدانست. نمیدانست هم که در قحط الرّجال،یاد کردن از کلمات اتوپیای کودکی و پنهان کردن راز اصلیش من را در بدترین و پرترس ترین روزهایم در تکاپوی نجات جانم از اهریمن های واقعی، با خودم قمار کرده بودم هردوی خودمان را بیرون بکشم. وجودش چراغ نبود اگرچه، خودِ تاریکی بود، اگرچه، پنهان شده بود از کودکی در غمهای ناشناخته، امّا کبریتی که هردو کشیده بودیم، چراغ من هم بود یا چشم و چراغم....با طوفان آخر ساختگی، هم آواز شدم با او، باید میشدم، من خود، از ریشه باخته و سوخته بودم و ترس از قدم اشتباه انسان ها، پشت سرم، من را به اطاعت وادار کرد و میکند. نجات دهنده نشدم اما هیچ وقت پایی را درون گور نلغزانیده بودم...انسان وقتی از دور به پانورامای دریاچه نگاه میکند، جز دشت زمرّد نمیبیند. نباید خطا بر خطا می انباشتم، کارتی که به بازی انداخته بودم بوی پلاستیک سوخته میداد، داشتیم میسوختیم، من تمامم را گذاشته بودم و دستم را برای نجات تقلّبی دراز کردم....هیولای عزیزم! نمیتوانی خودت را انتخابی معرفی کنی اگرچه در نظر منطق مغز من نامحرم نبودی اما هیچ کدامتان به انسان، به پرهیب صداقت هم وقع ننهادید....امّا من میدانم غلط و خطا خودم بودم. قانون، نداستن را توجیه و وسیله ی بخشش نمیداند....این را نوشته م که بزرگ شوم، از هردو هیولا بخشش بخواهم و در سالی که پا میگذارم، تدبیر و مدیریت مسئولیت خطایم را پذیرفته و سایر مداخلات را وقت صحیحش، قیچی کنم.
۳) آخرالزمان نرسیده. وقت هست...من به خاک سجلّم که خونین است تعلق ندارم. وقت رفتن است...میروم با آموخته هایم و ترسهایم، و مادرم.
۴) تا انسان با تعهد خود با خویش آشتی کند و به کمال، بدون قمار، کمر به هم-انسانیّتش ببندد

۱۴۰۱ اسفند ۱۱, پنجشنبه

ما که آویختیم به جایی از این شب تیره....آی دکتر

 یک آدم هایی هم بودند که کف مغزهایمان حک شده بودند، حالا این مغزهای ما با آدم های حک شده اش را ساچمه باران هم که کنند، با گاز و جامد و مایع هم مسموم کنند هم این آدم ها را نمیتوانند از ما جدا کنند، که این در تمام موارد به معنای دوستی و مهر نیست، صرفاً نحوه ی اجتماعی شدن ما اواخر یا بهتر بگم ا اسط دهه هشتاد خورشیدی، بلوغ اجتماعی شدن فرهنگی بود. ما در سکوهای دیتینگ موبایل آشنا و حکّ و حلّ در قصّه های هم نشده بودیم. آشنایی ها چه میخواستیم چه نمیخواستین، در بسترهای فرهنگی از گالری محسن (سلام کیانا و هاگز)، تا فیلمبینی بچه ها یا نمایشگاه گروهی عکس یا نقاشی، ولی چه بسا گاه، رندوم جلوی نقاشی بخصوصی، دو نفر، بی مقدّمه از حسّ فرانسیس بیکن در آن اثر بخصوص میگفتند یه بارایی هم تو پارک خانه هنرمندان سلام علیک تا بیست سال بعد همان صاحبنظر بی هوا در فیسبوک از اروپا سر در آورده با یک صندوق خرعبلات زندگی خصوصیش با مردم در فضای عمومی میجنگه، یکی مون نیست بگه بنده خدا سرت تو آخورت باشه، تو نه، بگو مریم باکره،....باری این نوع خنثی از گونه ی حکّ شده در پروسه ی اجتماعی شدن از نوع ما بود....چه ظاهری چه باطنی ، چه ساب کالچر و چه اوان گاردیمون، با کلمه بود ...زنجیره شدن ما از "اشتراک توسّل و تمسّک"، به "کلمات بود. همانطور که گفتم قبلاً  آدمایی هم حکّ شده و مانده اند که هر ده سال در حال مستی با هم کنار یک پیانو آواز فالش میخوانیم ک مثل یک شکل حجمی مضرّس از هزار طرف آشناییم و گاهی جایی تکرار اسمی از حک شده ها، خاطرمان را مکدّر و گاهی تا سرحدّ غریزه ی مادری برای فرزندان هم نگران و از دیدارشان، خدایا! چه دل و دیده آرام میشویم. من و ما سالهاست از هم خبر داریم و چه بسا  بعد از سلامعلیک سراغ اصل مطالب با یا بی اهمیت میرویم انگار م!لب دیروز میانمان پای تلفن نیمه مانده و ادامه اش ده سال بعد با همان مسخرگی و مستی یا -با تمسک به امّید- ادامه ی   مسخرگی تلخ زبانِ خودمان یا احوالپرس غایبان....من بعدها در معاشرت های نالازم دیدم باید مواظب همدیگر باشیم. برای من زبان گونه ی سوار بر موج نامفهوم است، " به چُخ رفتنً یعنی بگایی، چرا دیشب ساعت نزدیک یازده با بهار رفتیم یه کافه دنج که از رنج های چهل به بعد حرف بزنیم و دختر جوان پشت بار از زبان "مهربان و معاشر"، ما تعجب میکرد؟ چرا  بچه ها را میکشید و به حبس میکشید. "ما غلط کردم های، فرهنگی هاو فرنگ دیده هتی آن موقع با آن پشتوانه محکم "کلمه نتوانستیم، علیرغم پا فشاری بر  ننوشتن "چ خبر؟ و رعایت ه و کسره در جای درست، هم تاریک و هم تن تنها و هم نگران خودمان نان شب مان فرزدان مان فرزندان هم گونه هایمان هستیم و خواهیم ماند. اینها را گفتم که بگویم از دیدن بچه شاد و مادر خسته شادتد ، دلم روشن شد. بیش باد....تا تو هم من را از تاریکی خودم به دست دریغ کننده ت بیرون کنی


۱۴۰۱ اسفند ۷, یکشنبه

بیا که هیچ بهاری...

همسایه ی عزیز
 .دیدی که نشد؟ تو همیشه همسایه ی عزیز می مانی.
یادت میاید وقتی از اسپانی سفت و سخت برگشته بودم، زنگ زده بودیم تا قرار بگذاریم اما خودش سه ساعت تحلیل مهاحرت داشتیم. اگر غلط نکنم در سرت مهاحرت افتاده بود، چیزی از اسم استرالیا هم خاطرم هست شاید اشتباه میکنم ولی یادم است که با خودم خودخواهانه فکر کردم من برگشته ام ایران و تو از ادامه تحصیل در فرنگ میپرسی نکند بروی و دور شوی و من حتمن روی بالکن سابقت خم میشم جای خالیت را که مدتها بود خالی کرده بودید را نگاه میکنم و تمام این مجتمع نحس مرگ، روی سرم خراب میشوند ولی مغز بی قرار و جانِ کولی من، نیامده برگشتم آلمان...ولی هیچ کدام روی این بخت یاری حساب نمیکردیم که تو بیای باز همسایه ی من بشوی که بماتی...من فکر میکنم هرروز که آیا باید در این برهه ایران میبودی و مع الاسف فکر میکنم، بله! تو همیشه لشکر منی...این جنگ، جنگ است...باید میبودی و پا میکوفتی...تو میدانی چه میگویم
دو) حتما خوانده ای که میرود. یعنی میدانستیم می رود ولی امروز فهمیدم رفتنش را.  وارتانِ من! نه دلم میخواهد برگردم سر خانه زندگیم، نه دیگر این شهر جای من است. باید آنژلا را بردارم و برویم. راستش را بخواهی تو مبتدی مهاجرتی و این آنی نیست که خودخواهی من بخواهد از تو بگیرد. اما باید بیایی مرا برگردانی، میم را هم باید ببریم اما الان نه...الان هنوز به مردم نگاه میکنم تا آشنایم را ببینم. دیگر خیابانی نمانده دلم بخواهد ما ۱۱ بعلاوه یک پنهان، نفر برویم جمع شویم. حتا انقلاب...من پیامبرم را پیدا کرده بودم و تسبیح گویان، نامش را میان کتاب دعآی حاج ابوطالب،  جدّ مادریم، گذاَشته بودم...اما زخم های ما را باز کردند یعنی شکافتند...هرروز یک طبقه از دوزخ را فروتر میرویم....یادت است وقتی میامدی آلمان، رفتی کوه؟ رفتی علمدار؟ انگار من باشم...بروم  سبلان بعد بروم علمدار...میخواهم بمانم و به جای همه ی رفته ها، بروم وداع...باید ببینم با دو چشمم که می رود، مثل همیشه، پذیرنده و آرامِ خروشان...یگ بار موقع خداحافظی از خانه شان بیرون زدم باد میامد. دامن اسپانیلیی نخی پوشیده بودم. در ماشین را بستم و در بارسلون دیدم عکس دامنم را که زیرش نوشته بود:
او می رود دامن کشات
اما من نمیتوانم ببینم که می رود دامن کشان. همه رفتیم که بماند؟ بیا و ما زا راضی کن خانه نداریم من و میم را..ما را کسی باید از این خواب تلخ بیرون بکشد....تو نمیخواهی من مثل برادرم محمد حسینی، یتیم در یخچال بمانم تا کسی جنازه ی نیس-گیلی من را بگیرد و در گوری پرت کند؟
بیا و من و میم را ببر...ما خیلی وقتست خواندیم و خوانده شده ایم. سال دیگر بیا یا سال دیگرش...بیا دیگر جانی تدارم

۱۴۰۱ اسفند ۶, شنبه

در مذمّت گُذار و لوازمش

این را اینجا میگذارم تا روزی رفتار تاکسیک انسان با انسان که با صلابت اعلام میکند در حق همه عزیز و غیرعزیزش روا میدار
دومین مقوله را در گروه خصوصی مان به صحبت خواهم گذاشت زیرا متاسفانه لجنی ست که دامنگیر نه فقط من، بلکه عزیزانم شده  در همین باب سپس، شما را ارجاع میدهم به مقاله ای که چاپ نشده 
 و تحت تفتیش است که سلّاخی و سوراخ و سوال و کامنت شود بعد اگر چاپ شد، در دسترس آزاد قرار میدهم. اگر یادم بماند

۱۴۰۱ اسفند ۲, سه‌شنبه

بهاریه ۱۴۰۲

 چه کسی میداند کِی و آیا در سال و بهار ۱۴۰۲ همدیگر را خواهیم دید یا شنید؟ با یادآوری این حقیقت، با کلمات دیگر، از دوستی جانی، این یادداشت را شروع میکنم و به اینکه همچنان برنده ی داشتن انسان هایی  چون او در زمین هستم یا بوده ام، اگر از بهار چیزی جز تبریک های لذت بخش پارسال، و گل های تر روی میز هفت سینم تقدیم او میکنم. و اما ناگفته بهتر که سالی که بر ما گذشت، افعال زیادی را جمع بست و دستهای زیادی را درهم گره کرده یا دور. هرجور که بوده انگار خدایان تمام زورشان را برای نازل کردن تلخی ِتحمّل_ناچار و ناگزیری و بی دفاعی و بی انصافی زده اند. از آنجا که بهاریه نویسی را از مجله فیلم سابق تقلید کرده ام، همینجا چیزهایی مینویسم متفاوت چرا که حتا مجله ی فیلم منتشر امروز توسط سه تفنگدار بعلت دعوای حقوقی پس از فوت یک تفنگدار واگذار شد و با همان فُرمت و محتوی، با نام دیگری منتشر میشود
در م گذشته، فیلم بخاطر ماندنیی که دیدم در نهایت تعجب، فیلم چهار اپیزودی محمد رسول اف با نامِ
" شیطان وجود ندارد"
بود که در برلیناله هم جوایزی بخود اختصاص داده بود. در مورد فیلم و جزییاتش در توییتر رشته جملاتی نوشته ام. میتوانید در یوتیوب ببینید.
 فیلم دیگری در ایران هنوز اکران نشده از آرتیست جوانِ ساعی اشکان نجفی، با نام 
"هاچ بک قرمز" 
 دیدم و پیشنهاد میکنم اگر گیرتان آمد ببینید. من یادداشت و اشاره ای نمیکنم در جهت اسپویل کردن. فعلاً فیلم خارجی قابل توصیه ای ندیده ان‌ فیلم طبق معمول کلیشه ی زن فرار کرده ی بازیگر، از ایران، با جایزه ی وزین کن با بازی زهرا ابراهیمی را نپسندیدم. به جز آن؛فعالیت غیر شغلی،چاپ یک یادداشت در ادامه ی مقالات متمرکز بر نقش داستایوفسکی در متون تخصصی روانشناسی/پزشکی بود که با تشکر از امکان رشد و انگیزش و اینترنت ایران آخرش را سمبل کرده و برای نشریه ی خارجی تخصصی جهت چام بعد از ۳ ماه ارسال کرده ام. نمایشنامه های عالی از نویسندگان معاصر آلمانی (هورا)، بالاخره بدون کمک گرفتن خوانده ام و یک کتاب به توصیه ی همکار بسیار ارجمند و فرزانه ام شروع به ترجمه مستقیم از آلمانی کرده و بخش مقدمه و تشکر را تمام کرده ام زیرا سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است، لذا منتظر باشید این کتاب با نام مترجم قابل و سریع الاقدامی چاپ شود.
برای مردم کشوری که در آن زاده شده ام، آرزوی بهاران واقعی دارم، برای دوستانم یک یادداشت بعد ا ز تحویل سال نو خواهم نوشت...و آمدن و رفتنم به این مهمانسرای مهمان_کش دیگر به ضرس قاطع نادیدهک بگیرید و بازگشتم را آخر بنامید.
سال ۱۴۰۱ را میتوانم یکی از بدترین دوران زندگی خصوصی و اجتماعی با مردمم و دوستانم بشناسم ولی میترسم سالی که چند روز دیگر میرسد آبستن سیاهی و گیجی بیشتری باشد. 
گلدان های تان سبزتر، آفتابگردان هایتان بزرگتر
دروغ هایتان کمرنگتر و شاید سال آینده تان بقول شاملو 
خاصّه در بهار
تر
این شعر از شهرام شیدایی هم تفسیر به رای بفرمایید
 مانده من از سكوتِ تو بيرون می‌آيم 
و می‌دانم آدم‌های زيادی در تو زجر می‌كشند
و می‌دانم كه رفته‌رفته 
در این فرش كهنه 
در اين دودكش روبه‌رو
در اين درختِ باغچه ريشه می‌كنی
و می‌دانم كه تو سال‌هاست در من 
حرف نمی‌زنی 
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی.

۱۴۰۱ بهمن ۲۷, پنجشنبه

In praise of demons

 عزیزم

من برادر ندارم و کسی را در زندگیم مثل برادر نداشته م که او از من و من از او دفاع کنم. من یک خواهر داشتم که چند قطعه دورتر از تو خوابیده. هفده سال پیش، دو ماه قبل، گفتند اگر میخواهید ببینیدش در سردخانه است. ....من ندیدمش. شنیده ام تو با آن چشمهای بسته و دل نتپنده ات، و اضطراب ساکتت کسی را نیافته ای تحویلت بگیرد. یعنی تو که مُردی، شوخی شوخی و عکست جدّی جدّی در دستهای مبهوت و بدبخت ما......کمی به جلو در جایگاه متهم خم شده ای، سرت در دستهایت، نمی دانم ناباوری یا در مغزت دنبال کس و کاری که پیشاپیش دادخواهیت را کند! جان دلم، صدای تپش قلب، نبض تندت، قاعده مند و ناباور است. 

حالا باید به چه کسی خبر مرگت را بدهی؟ رها کن در اوهام فروتر برو

 دراز بکش در سلول پاهایت را روی دیوار بگذار. فکر  کن منم کنارت همانطور درازکش، پا بر دیوار، من کس و کار توام...اما چه دیر....با هم فکر میکنیم. با هم متحیّریم..‌من چهل روز است فکر میکنم حالا که کشته شده ای و قبل از آن ما کجا بودیم؟ کَرَمی را میشناسی؟ من را که میدانی پدر هم ندارم. ولی کَرَمی شرف دارد، پدر پسر خونیش و پدر تو! میدانم برایت فرق نمیکند. میدانم مرگ هم چیزی از دل ناخوشیهایت نکاسته ولی من سالهاست به امید بیدار نشدن میخوابم. نه آنگونه که صدای نحس مرگ، مومنان را به رکوع و رفتنی ها را به چوبه دار هل میدهد.... شاید واقعن شیطان صفت از شیطان، انسان است....برادر جان

به جان شریف برادرم محمد حسینی

۱۴۰۱ دی ۱۶, جمعه

Dona Dona

 يك پارتي بعد از سيزده سال كه جزء به جزء تماشايش، تماشايمان كه بي خبر كنار هم بزرگ شديم براي خودمان و حتّي شبهايي خوانديم و رفتيم سيزده سال بعد باز كنار هم نخوانديم و به دروغ  و با نگراني به هم ميگفتيم درست ميشود نميشود و نشده بود. براي تو جان من كه چهل روز هرروز از در و ديوار سراغت را ميگفتم خيلي قصّه ها دارم وقتي صدايت ديگر سرحال نبود و جدّي گفتي بايد كه امسال بالاخره جمع شويم و من فكر كردم باشد پنج نفر هم باشد و چهل  ساله و سي و آخر سالگاني بوديم كه ديگر پشت به پشت نمي ايستاديم سيگار به دست، گفتي شايد اگر امسال جمع نشويم چه كسي ميداند كه آيا دوباره همديگر را خواهيم ديد؟ و همه با لبخند و فراموشكارِ كينه با مهر و ادب و دوستي خيلي طولاني سلام كرديم پيك زديم و با موزيك اولد اسكول حتّا عينك اولد اسكول من كه زحمت لنز هم نداشت كمي برخي رقصيدند و كمي برخي نشستند سلام ها ردّ وبدل كرديم و مأمور و سلام رسان هستيم. آن ميان تو مي درخشيدي، شبيه مدرسه هاي زيرزميني خانواده اسكلودوسكا بود، ياد كارتون پرسپوليس افتادم. شماره ردّ و بدل كرديم هركس هركاري مربوط دارد ديگري را راه بيندازد ولي بايد بگويم جايي در قعر من ميگفت تو ديگر هيچ چيز براي از دست دادن يا به دست آوردن هم نداري و آرام زنگ زدم به كسي كه بعد ازهميشه و قبل تر آن مثل خود كشتي نوح بود. چرا زنگ زدم؟ دلم نميخواست بيش از اين بمانم دلم به اندازه ي كافي عكس در سرش گرفته بود و بايد كشتي ميامد كه با هم غرق شويم همانطور كه سالهاست غرق ميشويم با هم...در ماشين نشستم كه برف باران ميامد گفتم چه خوب كه آمدي.....و تا خانه سيگار كشيديم و هردو هرسه هرچهار هر كداممان در قعر خودمان منتظر بوديم و باز هم بعد از بيش از سيزده سال به هم گفتيم بهتر است همين باشد كه هرچه خوبي آبي كمرنگ داريم از همان وقت است كه ما زمين مان گرد بود و بهم ميرسيديم. اما من رفتم، و رفتني كه پشت و پيش رويم هيچ است و هيچ وقت اينطور هيچ نبوده و زمانيكه براي ديدن تو آمدم به تماشاي چشم سبز درخشانت، ديدم بايد صبر كنم تا در حياط سيگار بكشم، عينكم را بردارم تا لكه هاي اشك و باران عذابم ندهند و از تصوّر نديدنت و نشنيدن صداي مهربان لعنتيت خوب گريه هايم را تمام كنم ولي آنچه بيهوده هدر ميرود اشك است، زيرا آنقدر تُهي و باخته ام مگرم معجزتي....كه ديگر آن را هم چشم براه نيستم  ديگر شبهايم را ساقي تنهايي ميسازد و دراز ميكشم بدون موسيقي تا تَهِ تُهيِ را به دقت ببينم...بزودي اتفاقي ميفتد و رها ميشوم. ولي تو بمان و قصه ي خنده هايمان و ساعتها از لوكيشن در تهران و اولدنبورگ بيخودي و باخودي خنديدن را براي دخترك دوستت، براي آسمان بگو يادت نرود اسم شب با همه ي سياهيش: شب رفاقت