،اگر من را بگذاری کنار، بعنوان طفل عقیم عاشقِ واژه کم نیستند هنوز سرهایی بریده، بی جرم و بی جنایت نپرسیده ای "حال ت چطور است"، چون کلیشه های دردناک را میشناسی و سکوت دردناکتر پرسش خسته کننده؟ کاش یک بار من و تو، اول، آن چه تو امروز در دلت برای من، آرزو داری، ببینیم تا تو باور کنی، خوبم.
شبیه آن پزشکی هستم که صبورانه از بیماری که دست نداشت، میخواست کف بزند.
همین که نپرسیده ای حالت چطور است؛ قدرت را از روی دوش "واژه" برمیدارد و وای نازلی! بر جایی که قبلاً، سخن، حجّت بود، باید "سوگند" گذاشت. گفته بودم این بار را بیا! نیامدی، دیگر هم نیا. اینجا "واژه" بی تعهّد و کاش فقط؛ از "تعهّد" آن میکاست، یتیم شده، گاهی میخواهم بگویم
"جنده"
امّا خود واژه ی جنده، دیگر فاقد کارکرد شده. اینطور که برایت خلاصه کنم، واژه به واژه ی زبان، فقط به دیده ی خریدار دقیق، در مرتبه ی اولین قدم به سوی لغتنامه های قدیمیِ حفظ شده در موزه ها، ایستاده اند منتظر تا با کدام قطار به سمت کوره ی انسان سوزی، در کدام اتومبیل جابجاییِ "کلمات انبوه سازی شده" جای گیرند تا در جایی به غلط یا درست، دستمالی شده بعد به نام عتیقه در موزه ای فرود آیند.
من اعتراف میکنم، بحران را بو میکشم، بی قرار میشوم، زیر سوال میبرم
زیر سوال میروم؟
در اینجا، در همینجاست که بر علیه سوالات جهان میشورم و دیگر جایگاهم، زیر یا بالای سوال نیز از اهمیت دور شده، و کمی از هرچه باقی مانده را بکار میبرم....مینشینم زیر سوال؟ نه. جایم را جلوی آینه ام حفظ میکنم و طناب آخر نجات "واژه"، واژه ی عزیز و امید بخش را رها میکنم و دستگاه تنفس را خاموش
دیدی؟ این بار هم به درستی سوال کلیشه ای احوالپرسی را به درستی حذف کرده ای
تا دیدار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر