۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

به همسایه ام.

همسایه ی عزیز

خبر مرگ را شنیدم. من با مرگ خواهرم. مرگ با من خواهر است. اینطور است زندگی، گاهی کار خوب است و بار بد است و یا بار خوب است و کار بد. امروزها که کار خوب است، روزگار خوب نیست. دو چند روزی است که مرگ تا نزدیکی ما می آید و گاهی صورتمان را میبوسد و می رود. گفتی که پیش خودت  فکر کرده ای از خواهر مرده ام جدا نمی شوم.، نمیشوم. از تمام احمق های جهان که برایش طلب آمرزش میکنند متنفرم.
کار زیاد است. این خوب است.  وقتی کار زیاد است مفید بودن حرفه ام را دوست دارم. به دنیا پوزخند میزنم اما ناگهان های زندگی بیخ گلویم را میگیرند و طبل مرگ صدایش قطع نمی شود. گفتم باید بخوابم. گفتند حرفه ات نخوابیدن است. بیدارم. آماده ام صدای ضجه های قورت داده ات را گاهی برایم بنویسی.
قربانت
نینوچکا
مرغ در سفر

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

حرف اول. بازگشت به حرف اول و باز همان حرف اول.

دیدمش اما این را دیدم:
 
ابلیس پیروز مست،‌سور عزای ما را بر سفره نشسته است

بماندم بی سروسامان کجایی؟

عزیز من

متاسفم که بعد از سالها هنوز این وبلاگخانه را باید یک خط درمیان بنویسم و یادداشت هایش را پاک کنم. میگویند وقتی تعادل روانی ندارید وبلاگ ننویسید، دروغ است. اگرچه سعی کرده ام وقتی مزخرف گویی میکنم و پای فضول ها را باز میکنم، دست به پاک کردن بزنم، اما این وقت شب وقت این حرف ها نیست.
الغرض!
دو حرف دارم کمابیش. یکی را در نامه مینویسم همینجا و دیگری را هم همینجا در یک یادداشت دیگری.
مادرش آهو چشم و غزال نگاه بود. بار دیگر هم گفتم انگار که به دام کشیده شد و دامم را جمع کردم، دامی نبود. امشب فقط یاد بود. از آن یادها که یک پک به علف زده باشی بیاید و برود.
اما اما آن یاد دیگر را....آن یاد دیگر رفیقانه ترین یادی است که کرده ام در زندگی سی و سه ساله ام. نمیخواهم بگویم، از چشم و ابرو و یار و دلدار...از یک رفاقت بگویم که وقتی یادش صبح ها بیدارم میکند هربار به شدت هیستریک گریه میکنم.
کاش بروم این روزها بگویمش رفیق! در بدترین جایی که بودم برایم نوشتی که هیچ وقت و هیچ کجا و هیچ جور فراموش نکن که پشتت هستم. تا این لحظه و همین الان که می نویسم جز این ندیده ام از او در رفاقت. هیچ وقت اسمی نبوده. توقعی نبوده. یک نوعی از بودن بوده است که اگر نبودن هم شده، من بانی دیوانه ش بودم و نوع چهارچوب بندی آن زندگی که تمام شده که اما باز تاکید میکنم، رفاقت تمام نشده. تا به این لحظه. با همه ی دشواری هایی که از آن رفاقت گذشت بر من، هنوز تنها رفیق مانده است او که یک بار ادعا کرد رفیق است و من اگر عجله ای برای موفقیت دارم برای آن است که موفقیت را باید با او جشن گرفت. رفیقم. هر کجای قصه که خوب پیش نرفته باشد و من کوتاهی و بی تابی کرده باشم، رفیق چه کرد؟ صبوری. حتا پیش از آن...پیش تر هم. من بودم که رفیق راه نبودم.
چه شد که امشب؟ مدتهاست. دو یا سه ماه. هر بار زنگ میزنم گفتگوی معمولی میکنم میخواهم این را بگویمش رفیق! صبوریت را و رفاقتت را میبینم. و دستم از همه ی دنیایی که بتواند ذره ای لحظه ای جبرانش کند کوتاه است.
تو که من را میشناسی به سالهایمان. از تحمل و ماندن و رفاقت رفیقانه ات لحظه ای چشم پوشی نمیکنم. امیدوارم که وقتی بر پا ایستادم برایت هر رفاقتی که در دنیا هست بکنم.
زنده بمانی:
آی آبنبات آی کندروک....

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه