‏نمایش پست‌ها با برچسب ریم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ریم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

ریم

ریم عزیزم

خاکستری هوای اینجاست یا غولی که پایش را از روی چهاردیواری سینه ام برنمیدارد؟ از کجا شروع می شود خیابانی که بن بست نباشد و آخر آن تو با چترت منتظر ایستاده باشی؟ بدون چاره ام.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
تو آنجا آن طرف خط بودی من زار میزدم من از تنهایی میترسم من تنها خواهم ماند تو آنجا بودی آنطرف خط من در میان بازوانت نمیترسیدم

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
 مگر از آن شب چقدر میگذرد؟ تو مانده ای و من. تو استوار و با ایمان مانده ای و من سست و بیمار. خنده های خسته ام را به تو هدیه میکنم و روی دست هایمان حساب میکنم با هم.
ریم عزیز کاش بدانی خنده های دردناک امشبم از تو چقدر واقعی بودند. دردهایی که به دردش می ارزیدند.
باش

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
همیشه شب، فردایی مبهم و ترسناک دارد. اوصیک به دوری از ترس مورنینگ افتر* آن فردا است که مشوشم کرده است

* مورنینگ افتر یک قرص ضد بارداری نیست درینجا

۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

ریم عزیز

ریم عزیزم
خسته و جان به لب شده ام و این چهارروز و شش ساعت در فرودگاه مثل جهنم خواهد گذشت برای من.
دلم میخواهد حتا برایت یک شعر هم بنویسم. اما نمیدانم چرا ترجیح میدهم جلوی تو همان دلقک خندان یا زن جدی که تزش تمام شده باشم تا این لگوری بی تاب.
اینها را گفتم تا این را به شقیقه ات شلیک کنم و بروم:
دیگر
طاقت ندارم

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

مکرر* شو/ ریم عزیز

ناگهان تمام میشود هربار
ریم عزیز

هربار که ناگهان آن سکوت طولانی به طول روز شروع میشود خالی میشوم. هربار این فیلم زیبا که محوش می مانم از صدا و موسیقی و تصویرش، تمام میشود، من تماشاگر تنهای پایان بندی این اثرم که نمیخواهم تمام شود میخواهم تمام نشود من در این سینمای متروک رها نشوم در این بی تماشاگریی که تماشاگرش ما بودیم و من ماندم. چه پایان بندی تلخ شبانه ای گاه.
* شاملو

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

ویترین های شکسته

ریم عزیز

انسانها ویترین را حفظ میکنند. من بطور اکتسابی از روزی که وبلاگ را تاسیس کردم کرکره ها را پایین دادم. ویترین را خاک غم و خشم گرفته. اگرچه پنهان نمیکنم، نمیدانم چرا تصویر من در ذهن  انسانها با این ویترین خاک و غم هنوز، زن خندان و خوشرویی است که رسم لوندی می داند اما خسته است.
این ویترین بد سلیقه در نظر خواننده/نویسنده، ویترین ترحم طلبی نیست. اینجا جایی ست که من خنده را بزور از چهره ام با شیر پاک کن و آب میشویم و ویترین زشت تلخم را به تلخی های جانم آذین میبندم. مینشینم شمع روشن میکنم و تو انگار کن عزاداری میکنم اما دنبال ترحم خواننده نیستم. خواننده ی محبوب و محدود من، جانی است و بیش از این نیست. کسی ترحم نمیکند یا اگر بکند هم میداند که پاسخگوی ترحم نیستم و بیزار و فراری از ترحم و قضاوت و قصه و غیرپاسخگو.
متاسفم که این ویترین خیلی ها را خوشحال و مغرور نمیدارد اما این منم. زنی خوشرو که تلخی هایش را مینویسد دنبال گدایی ترحم هم نیست و خود را رقت انگیز نمیبیند. اسمش را گذاشته اید چس ناله؟ انگار کنید من چس ناله ام.
همان فتوای همیشگی هرکس ناراحت است نمیخواند را مجبورم صادر کنم والا من همان خاکم که هستم.

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

ریم عزیز (تو می دمی و آفتاب میشود)*

ریم عزیزم
همه چیز در بطن مادرانه ساخته میشود و هیچ کس بعد از اولین نفس گریه تغییر نمیکند عزیز من!
خاطره ی مضحکی از بیست و یک یا دوسالگی دارم که با یک جوانک آینده ـ روشنی کوه میرفتم. آن روز جمعه فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم که مردجوان دستم را میگیرد و کمک میکند از سنگ های بی راهه بالا بروم تا برسیم پشت سنگ ها و بنشینیم کنار هم ابرها را تماشا کنیم. رفتیم نشستیم دور از دسترس و چشم و نشست و  سرم را تکیه دادم به زانوهای لاغر بلندش. خیلی جوان بودم بیشتر از آنچه که آن روزها فکر میکردم. خم شد سرم را بوسید، پیشانی ام را. کسی در من بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد چیزی دید که هیچ احمق رومانتیک دیگری جز من نمیتوانست آن را ببیند؛ ابرها از روی خورشید کم کم کنار میرفتند و یک قطره اشک هم شاید آن روز بر صورت من چکیده بوده باشد...به همان سنگ های پوشاننده قسم که من دیدم وقتی پیشانیم را بوسید ابرها کنار رفتند و آن مخروط گوشتی در سینه ام لبریز شد. برگشتم به صورتش نگاه کردم، مشغول تماشای من بود طفلک!
با پدرم میرقصیدم شب قبل. متوجه نبودیم که مرکز توجه هستیم. دست هم را میگرفتیم، همه جوره رقصیدیم بقول پدرم چاچا و توییست رقصیدیم، فارسی و آذری حتا در کنار عروس و داماد هم تانگو رقصیدیم، تانگو به روش مبتدی من، از هرچه شهودی و به مدد تحقیقات وسیع موزون همیشگی از سر تنهایی در هجرت آموخته بودم با چاشنی های دلبرانه ی اولد فشن پدرم.
من عادت به قاپیدن نشانه های رومانتیک لحظه  دارم. رقص که تمام شد پدرم دستم را بوسید و من در آغوش گرفتمش و هیچ کس نمیدید که همان مخروط گوشتی در سینه ی کبود من فشرده شد.
من آدمیزاد صندوق ساز نشانه های رومانتیک زندگی هستم. چشمهایی که میخندند در ته چشمهایم را، می دزدم و در صندوقچه ام پنهان میکنم گاهی نگاهشان میکنم دلم پر می شود. سی و یک سالگی را رد کرده ام و هنوز به آسمان نگاه میکنم و ابرها کنار میروند و فکر میکنم که بعد از ده سال همان زن خوش رویی هستم که دلم به کنار رفتن ابر از روی آفتاب و پدر خوش رقصم خوش است گاهی...همانقدر رومانتیک و خر

* فروغ

۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

ریم عزیز

ریم عزیز
 پدیدار می شوی روزی از میان نامه هایی که شش سال است بی مقصد می روند و روبرویم می ایستی.
این را بخوان نامه ای از جایی کنار بینی ام که وقتی گریه ام میگیرد، میسوزد. وقتی در بیمارستان دی نشسته بودیم تا آرمیتا بمیرد است....و دماغم درد میگرفت. کاش روزی بروم گورستان سر قبرش دماغم درد بگیرد و این طلسم قبر ندیده ی ده ساله بشکند

۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
امروز روز بدی بود. چرا بتو میگویم؟ چون دیگر شرم دارم با خودم مدام تکرار کنم چقدر بیقرارم. دستهایم؟ میلرزند ولی دیگر مدتهاست از لرزش دستهام خجالت نمیکشم از اینکه پول و کارت و لیوان و سیگارم در دستانم بلرزند هم. هرکس چشمانش یک رنگ است یکی قهوه ای، یکی سبز، من هم دست و دلم میلرزند. اصلن از همان لرزیدن بود که من و ماشین رفتیم روی جدول و پایین آمدیم. زنگ زدم به میم، فورن رسید. طفلک! من به چه درد میخوردم لرزش دل ودستم که من را در یک ماشین تا  لب گور میبرد و میاورد.
القصه روز بدی بود. نمیخواستم روز را ببینم تنم درد میکرد قرص روی قرص و خواب ولی تمام نمیشود این ترس روز.  دیگر شب شده میتوانم بخوابم سکوت است. خواب است
کاش تو بودی همه چیز شاید درست میشد شاید

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

نذر آوارگی شوق هوایت دارم

ریم عزیز

سده هاست که میشناسی م. میدانی که چه ساده می رود دلم پی هم صحبتی هایمان، هم دلی و شوخی ها و جدی هایمان. دلم می رود برای یک کلام تلخ. تو پاداش سده های پرهیزگاری های نکرده ی من هستی. پرهیزگار نبوده ام و اغراق در رنج، از افتخاراتم نیست اما کم نکشیده ایم. ما قربانی های دهه ی شصت و شهریور نحس و دلهره بودیم، بعد قربانی جنگ و فرار بودیم بعد کودک بیمارمان بالاخره روزی نفسش بالا نیامد و در آی سی یوی بیمارستان دی مُرد. اینطور: او ساعت یک و نیم صبح مرد....این اغراقی که طبیعت در رنج ما کرده است کفایت میکند مرا، به تو. تو بیای و بشناسی، خواستی بمان! نخواستی برو! اما گاهی از دور نگاهم کن که میخواهم غرق بشوم و اسمت من را باز بکشد بیرون. خواستی بمان! به شرط رفاقت، نخواستی نمان باز هم به شرط حضورت! رفیقانه.
ریم عزیز....میدانی چه ساده با یک پرس جوجه ی سرخ شده و سس تند شراب خوب دلم غنج میرود. خودت را دریغ مکن
باقی بقایت
جانم

۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا *

ریم عزیز
این زخم را هرچقدر به خود میخراشم بیشتر میخراشندم. هرچه بیشتر هم تیغ میزنندم میل به خود ویرانیم پیشی میگیرد از دیگرـ ویرانی. زبانم هم تیز تر اما قاصرتر میشود. یعنی اینطور بخوان که دعوت هر مصافی شوم، از آن سرافکنده، سرباز میزنم و به این سرافنکدگیم هم نمی بالم اما خسته ام. هزاربار خسته ام. هزار بار رانده ام و هزارهزار بار رانده شده ام، باز هم رانده می شوم و مقاومتی ندارم. تنم ترسیده است. مثل گذشته ها صبحم را شروع میکنم وقتی تنم ـ چهار ستون تنم ـ میلرزد یعنی میلرزد تنم داغ میشود و انگشتهایم مثل دستان مرده های بی صاحب سردخانه میشوند و چشم باز میکنم.
من میترسم و تعمیر را هم علاج نمیدانم چون نه تعمیری و نه علاجی درکارم است.

*بیدل

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
 ما شش حفره ی خالی هستیم. شش حفره ی اشک آلود دردناک.
از ابرهای بدرنگ پاییزی ست یا قصه ی معلق هورمون ها که روز و شبم تیر میکشند؟ کسی هولم داده است درون نحس این لابیرنت سرازیر؛ کاش آخر این سرازیر تهی باشد؛ ما سقوط کنیم، و انتهای میانبرش سنگ لحد باشد.
بیداد جهان با هجرت آغاز شده است، از آن روز ـ راستی روز چندم آفرینش بود؟ ـ من هر روز آغاز سفر میکنم، هر روز هجرت میکنم و هرروز تکه ای از من جایی جا می ماند. من بارها هجرت کرده ام و بارها مرده ام.
ما شش خالی حفره هایی هستیم دو بطن و دو دهلیز ما خون است، خون سرخ و باقی حفره ها خیس اند اما تشنه...
چاره ای کن برای گیسوی دیوانه ی لیلی! برای خوابهای من...عمریست دخیل بسته ی بی سروسامانت، چه سنگدلانه نمُردن ما را  در سکوت تماشا میکنی....چاره ای کن برای مویه ی سنگ نبشته های بیستون...

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بمانی

لو میروی با  مَردُم غمگین چشمهایت. لو میروی با شانه ها...سکوت بی آخر...آخر کِی میرسد؟
سنگ روی سینه ام به زنی فکر میکنم که سوزانیده اند در حاشیه ی شهر وقتی صورتش تکه تکه جدا میشده از جانش، در خیال چه بوده؟ دست در حلقه ی آن زلف دوتایش؟
سنگ روی سینه ام، تاب ندارم. خواب هم...بدنش هم میسوزد زن در حاشیه ی شهر...
ریم عزیز! کِی تمام میشود کابوس؟

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

و شب به چشمی عریانتر میشود، به چشمی تار تر* ریم عزیز


شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

  فروغ


ریم عزیز

روزگاری در تاریخ می نویسند که قرن بیست و یکم و دوهزاروسیزده بعد از میلاد مسیح، ترس شوم سیاهپوش میان ما حایلی ساخته بود که نه چشمانمان میدید و نه دست حوصله و توان از میان برداشتنش را داشت. از شور هم خلع سلاح بودیم. هرچه بیشتر شور ما  زیر گرد ابتذال دفن میشد، همانقدر بیشتر لبخند را از خود و از هم دریغ...دیگر هیچ جفت چشمی پی نگاهی نمی دوید اگر می دوید هم گم میشد. ما...هم گم شده بودیم...من گم شده بودم در باد که کلمات را پراکنده میکرد و هرچه بگوشم میخورد محو و تباه...هرسکوتی هم که در باد میشکست انکارپذیر بود. انکار؛ خبرآور مرگ بود ما سالها بود مرده بودیم و  مذبوحانه صلیب ملعون ترس  مرگ، ترس سلام، ترس  زن، از تن به تن، را میکِشیدیم. از شر مایع لزج و گرم تن هایمان بزور هم آغوشی های بی حوصله آسوده میشدیم...این بود که تن های ما دردناک، مدام و کرختی نحس روزانگی از جانمان در نرفت...که نرفت...
اما تو ریم عزیز
تو خنده ات را، سلامت را و تنت را دریغ نکن درین روزگار تیز و بُرَنده...نگذار ترس و جبن حایلی باشد میان تو و انسان...شور را به بهای حقیر بی دردی،  بی معجزگی  نفروش...خودت را دریغ نکن...نکن دریغ...

به سین های پراکنده ام در جهان (آخن و کرج)


* عنوان از پرویز اسلامپور

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

ریم عزیز

دیدم جایی در من تیر میکشید که حتا نمیدانستم زخم است. دستم به ورق زدن هم نرفت. چنان بیزار شدم از جای درد خاطره که عطای آن را هم کم مانده است به لقایش ببخشم. همان هراسان پذیرنده ی شورشی جمع الاضداد. عزیز من! آیا شما متد جدیدی برای یافتن زخمهای خونریزی دهنده ی متروکه ی مهجور سراغ ندارید؟ درمان پیش کش تان.

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

ریم عزیز

باشد عزیز من
می پذیریم که حال من خوب نیست و دست و پا میزنم فروتر هم نمیروم. حال من معلق است. این را هم از چرکنویس ها کشیده ام بیرون وگرنه جای من نشستن در دست نویسهای ویرایش نشده است.

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

ریم عزیز

عزیز من
هیچ کس از حال مزخرف هنگ اور و سرگیجه و اتاق چرخه و تهوع تمام نشدنی اش خاطره نمیسازد که آنهمه تو ساخته ای.


در دفتر نشسته ام؛ لم داده ام و کاری نمیکنم. به فاجعه ی جا گذاشتن هدفون در خانه فکر میکنم به یک کاسه آش دوغ و به مادرم که از حرف زدن با او دست شسته ام. حرف میزنم اما حرف نمیزنم حتا طفره میروم. شاید اگر فارغ شدم از زندگی یک روز کتاب آداب طفره را بنویسم. طفره رفتن همان پس زدن و ممانعت کردن است. آدمیزاد طفره رونده و طفره شونده است.