۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

ریم عزیز

ریم عزیز
امروز روز بدی بود. چرا بتو میگویم؟ چون دیگر شرم دارم با خودم مدام تکرار کنم چقدر بیقرارم. دستهایم؟ میلرزند ولی دیگر مدتهاست از لرزش دستهام خجالت نمیکشم از اینکه پول و کارت و لیوان و سیگارم در دستانم بلرزند هم. هرکس چشمانش یک رنگ است یکی قهوه ای، یکی سبز، من هم دست و دلم میلرزند. اصلن از همان لرزیدن بود که من و ماشین رفتیم روی جدول و پایین آمدیم. زنگ زدم به میم، فورن رسید. طفلک! من به چه درد میخوردم لرزش دل ودستم که من را در یک ماشین تا  لب گور میبرد و میاورد.
القصه روز بدی بود. نمیخواستم روز را ببینم تنم درد میکرد قرص روی قرص و خواب ولی تمام نمیشود این ترس روز.  دیگر شب شده میتوانم بخوابم سکوت است. خواب است
کاش تو بودی همه چیز شاید درست میشد شاید

هیچ نظری موجود نیست: