۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

El llanto por mi caos

مدتی ست دیلمایی ذهنم را ببازی میگیرد. عقب گرد که میکنم میبینم چقدر آدم دور ریخته ام. چقدر کاغذ ریخته ام در بازیافت که تا جای دیگر باز یافته شود و چقدر کتاب بخشیده ام. بقول میم که ممکن بود من ده سال پیش جفنگ ترین کتاب ها، را میخوانده ام اما وظیفه ی اخلاقیی دیگر وجود ندارد که با این ادب تزریق شده به روابط ماسیده شده ادامه بدهیم. این است که دیگر حتا برای این یادداشت ادامه ای قایل نیستم. گفت و گویی بود دل نشین میان من و دوست که به اینجا کشیده شد و فکر کردم چندین ده نفر دور ریخته ام و هنوز میخواهم دور بریزم و چقدر زیر بار شان کمرم خمیده.

هیچ نظری موجود نیست: