مدتی ست دیلمایی ذهنم را ببازی میگیرد. عقب گرد که میکنم میبینم چقدر آدم دور ریخته ام. چقدر کاغذ ریخته ام در بازیافت که تا جای دیگر باز یافته شود و چقدر کتاب بخشیده ام. بقول میم که ممکن بود من ده سال پیش جفنگ ترین کتاب ها، را میخوانده ام اما وظیفه ی اخلاقیی دیگر وجود ندارد که با این ادب تزریق شده به روابط ماسیده شده ادامه بدهیم. این است که دیگر حتا برای این یادداشت ادامه ای قایل نیستم. گفت و گویی بود دل نشین میان من و دوست که به اینجا کشیده شد و فکر کردم چندین ده نفر دور ریخته ام و هنوز میخواهم دور بریزم و چقدر زیر بار شان کمرم خمیده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر