۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

یک خط...جا مانده از چند


You are the red of the apple! I have always liked apples. Have you ever closely smelled them?

ینگه نامه در ینگه دنیا ۴

روز فلانم؟ رفتیم اتلانتیک سیتی. بنویسم چه خبر بود؟ تچ. نمی نویسم. نه بازی کردم نه کار مرتبط. رفتم دیدم. قبلن هم دیده بودم. نه از نوع اتلانتیک سیتی ش رو. از نوع دیگه. قمار؛ قماره دیگه. حالا کازینوی آقای ترامپ پفیوز یه اتوبوس از شهر پر کنه ساعت فلان صبح مردم بیان چک سوشال سکیوریتی کَش کرده شون رو ببازن و بقیه ی نقد جیبشونو خرج کنن و عصر هم با همون اتوبوس مفتی برگردن تعریف داره؟ نه. بد گذشت؟ ابدا. خیلی هم خوش گذشت. به من همیشه در حضور رنگارنگ مردم خوش میگذره. استراق سمع میکنم و زبان یابی میکنم و خوش میگذره....فردای اون روز رفتم واشینگتن دی سی؛ پایتخت مردمی که فکر میکنن در مرکز جهان هستن و از جهاتی هم شاید. واشینگتن دی سی را دیاری نیک یافتم و در اینجا این یادداشت ناقص مونده و ادامه داده نشده. دلیل خاصی هم نداشته. هرچقدر فکر میکنم؛ میبینم اینطور سفرنامه نویسی کار من نیست. آیا چطور میگذرد؟ در نیمه ی آخر سفر هستم و هنوز هم خوش. چرا ادامه نمیدم؟ خب نمیدم دیگه....حوصله ندارم مسلمن در مناسبتهای نزدیک و درخور و بجا گاهی به سفر اشاره ای میکنم.
مایلم به کسانی که بزودی به نیویورک سیتی سفر میکنن توصیه کنم موما یا موزه ی هنرهای مدرن رو تمام و کمال بازدید کنن و مِت یا موزه ی مترو پولیتن رو هم دست کم به بخش هنرهای معاصر سلامی بدهند البته توصیه ی من بازدید تدریجی و روزانه ی هردو موزه هاست. کارهای خوبی از فریدا کاهلو؛ گوگن؛ متیس و ونگوگ؛ مودیلیانی؛ سزان؛ دیه گو ریبرا؛  رو میتونین در هردوی این موزه ها پیدا کنید. به شدت توصیه میکنم به بخش هنرهای عروسک و پاپت موما سر بزنید و کارهای این دو برادردیوانه رو ببینید. اگر موقعیتش رو داشته باشید و نرفتید خسران زده هستید. در همه ی عمرم هیچ نوع کار هنری قابل قیاس با این دو رو ندیدم؛ اثری دیدم از اینها با نام مسخ کافکا بسیار هوشمندانه و کارهای دیگری که پر از مغز و شیارهای آن و گلیال سِل بودند (کنایه از هوشمندانه بودن)  شاید یه وقتی عکسهایی رو بذارم در فیس بوک یا جای دیگری.
اتفاقن من ینگه دنیا رو جای خوبی یافتم و اگر فرصت طولانی تری برای موندن پیدا کنم برمیگردم مدتی. آما...آما چی؟...بارسلون خوب است.

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

از چی بدتون/ مون/ شون میاد شماره ی دوم.


در راستای اینکه از چی بدمون میاد اضافه میکنم از آدم خود شیرین  و از آدمایی که برای حفظ موقعیتون از هر پرروگی به نام روراستی و هر صدای بلندی و از بی ادبی و بی حرمتی به خاکی بودگی...عبور انسان از روی انسان برای هر نوع منفعتی که متاسفانه معمولن حقیرانه ترین هستن...و بالاخره بعد از خوندن چند دوستی که لطف کردن و سریع در بازی شرکت کردن؛ جالب بود که خیلی هامون اتفاق نظر داریم در جاهایی مثل شوخی کردن؛مهمونی های احمقانه...در اینجا وبلاگهایی که در بازی شرکت کرده ن رو میارم؛ دوستانی که در جاهای دیگه بصورت کامنت بد اومدگی هاشون رو نوشتن؛ متاسفانه حضور ذهن بدی دارم و ذهن آشفته ای و خواهش دارم اگر حوصله کردید به کامنتهای این پست بدآمدگی تون رو اضافه کنید. ماه عزیز در پست قبلی بدآمدگی ش رو فی الفور اعلام کرد که در زیر بخاطر تقدم زمانی اول مینویسم بعد بسراغ بلاگها میرم...این بازی تا هرزمانی که خواننده ها دوست داشته باشن میتونه ادامه پیدا کنه؛ بصورت پست وبلاگی و یا نظر. پست های وبلاگی رو به همین یادداشت ویرایش و اضافه خواهم کرد:

   MaaHگفت... من هم از شوخی بدم میآید و فکر می کنم پر از نفرت است تا خنده و قاه قاه .
از بوی غذای گرم شده هم بدم میآید
من به بوها حساسم حالا هرچقدر لوس و بی مزه و مسخره بیاید . محل را ترک می کنم .
از کسی که هنوز سلام و علیک نکرده راه به راه سوال بپرسد هم بدم میاید ..از کسی که بخاهد همه چیز ادم را بداند(تازه خودش هم انتخاب می کند که کدام قسمتش را می خاهد هرچه قدر درخاست های به دید دیگران معمولی داشته باشد ) حتی اگر آن ادم من نباشم ..منزجرم می کند .
و .........
Negar Rahbar از چی بدم میاد؟

۱-  از اعتمادبنفس کاذب و خودبرتربینی پسربچه‌ها. توضیح بیش‌تر نمی‌دم، بحث هم درباره‌ش نمی‌کنم با کسی.
۲- از این که کار کوچیک و ساده، بزرگ و پیچیده و مهم جلوه داده بشه.
۳- از این که کسی فک کنه دارم پز می‌دم. در حالی که دارم واقعن پز نمی‌دم و توی یه حال و هوای دیگه‌ای هستم.
۴- از توهم زیراب زنی آدما توی کار. از این که توی کار، بیش‌تر از انجام صحیح کار و بهبود وضعیت مجموعه به فکر موقعیت خودت باشی.
۵- از این‌که وقتی یه سوال ساده بله-نه می‌پرسم یه مثنوی برام داستان‌سرایی کنن و آخرشم نفهمم جواب چیه.
۶- از این که انتخابای خیلی شخصیم زیر سوال بره و ازم بخوان درباره ش توضیح بدم.
۷- از این که وقتی حرف می‌زنم، یک-دو کلمه کلیدی رو بچسبن و بقیه رو گوش نکنن، بل‌که بر اساس ذهنیت قبلی و تصورات خودشان نتیجه بگیرن که چی می‌خوام بگم. چون معمولن نتیجه‌هه غلطه.
۸- از این که وسایل شخصیم رو بی‌اجازه یا حتا بااجازه (چون ممکنه روم نشه اجازه ندم) بردارن بررسی کنن (گوشی مثلن).
۹- از این که با جدیت بخوان در جریان امورم باشن. ازم سوال کنن الان چی کار می‌کنی؟ کلاسِ چی می‌ری؟
پ‌ن: خیلی از موارد بالا ممکنه در شرایطی اصن هم بدایندم نباشه. فاعل فعل و جایگاهی که نزد من! داره خیلی مهمه

Mehrnoosh. r
خب خیلی از مورد هایی که قبلن بچه ها گفتن رو منم خیلی بدم میاد / الان هم بیشتر از این مورد ها بدم میاد :
1_ از دروغ بیشتر از هر چیزی بدم میاد / دو رویی / نامردی / از مهربونی آدم سوء استفاده بشه ( خیلی عصبیم می کنه ) / خر فرض بشم / در کل اینکه باهاشون رو راست و صادق باشم و اینو نفهمن
2_ از اینکه سر قرار دیر بیان و الکی بگن که الان میرسم / بد قولی ناراحتم می کنه / اینکه لحظه آخر زیر قول و قرار بزنن
3_ مجبورم کنن که برخلاف خواستم کاری رو انجام بدم ( البته معمولاً هر طوری شده فرار می کنم )
4_ از اعتماد به نفس زیادی که دچار جو بشه بدم میاد
5_ از اینکه آدم های نا مرتب ( کثیف ) و خیلی خیلی بی ادب تو خوابگاه رو تحمل کنم
6_ از بی اعتمادی 
7 _ موردی که این چند وقت گذشته چند باری باهاش بر خورد داشتم این بودش که تا وقتی که بهت احتیاج دارن و براشون فایده داری و کاراشون رو راه میندازی عزیزی و ماچ ماچ / ولی کافیه که کارشون تموم بشه یا تو دیگه خسته بشی از این رابطه یک طرفه  / دیگه همچین کسی رو نمیشناسن و غریبه هستی  و حتی دشمن

Tm M
اول اینکه ببخشید دیر شد:
ال این روزها خیلی به دوستی هام فکر می کردم چون خیلی عجیب بود عکس العمل آدم ها توی این تابستون بابت اتفاقایی که برام افتاد. ولی خوبیش این بود که برای خودم مشخص  و روشن شد فهمیدم چه مرزی برای رفاقت و دوستی برام مهمه و چه آدم هایی رو می تونم تحمل کنم ( وتحملم کنن) و چه آدم هایی رو نه.
مهم ترین آدم هایی که دورشون خط کشیدم : آدم هایی که صداقت ندارن...می دونم لزوما صداقت داشتن توی این جامعه و این زمونه صفت مثبتی تلقی نمی شه و یک جور بار حماقت همراه داره .آدم های بی صداقت چند مدل اند. یک گروهشون که تابلو دروغ گو اند . چیزی رو نشون می دن که نیستن و روی اون نبودگی پافشاری می کنند .روراست نیستند و چهره جلوشون با چهره پشت سرشون زمین تا آسمون تفاوت داره. از اون آدم هایی می شن که آدم مطمئنه روشو برگردونه اون طرف میاد چه حرف هایی پشت سر آدم می زنه ..یک مدلش می شه تزویر و دو رویی و آدم های چند رو. یک مدل دیگش می شه اون دسته آدم هایی که از آدم سواستفاده می کنن. فقط برای مواقع خاصی ( که احتمالا لازمت دارن) هستن پیشت.یک وقت توی بوق و کرنا می کوبن فلانی رفیق جون جونی و شفیق ماست و دقیقا زمانی که لازمشون داری پیداشون نمی شه.

fateme hk
بدون مقدمه
:از سلطه‌‌گری،در هرچی که باشه، در کار، دوستی، نوع تفکر،محبت،...حتی تفریح
:از پرحرفی، هیستوری‌گویی، دیدین گاهی سوالی میپرسین یا راجع به موضوعی بحث میشه، بعد طرف میره از خلقت بشر شروع میکنه میاد جلو
: از زود پسرخاله شدن، زود سر شوخی رو باز کردن بخصوص شوخیهایی که میخواد تو رو ببره به سمتی که طرف منظورشه
:از کنایه، عیر مستقیم حرف زدن، که راه رو برای انواع برداشتها باز میذاره. رک‌گویی‌ه درد‌اور رو بر زیرپوستی‌گویی دلنشین ترجیح میدم
: از آدمهای زرنگ و مچ‌گیر ، آدمای توهم توطئه
:  از سوال و جواب، اینجا زیاد تو پستهای خصوصی مورد پرسش‌ قرار میگیرم، از زندگی خصوصیم از کارم از درسم از .... و هر بار شوکه میشم ، طرف فکر میکنه چون خصوصی میپرسه دیگه اوکی‌ه
:از تاکید زیاد، تکرار مکررات

انقد عن و گه دارم که بدم میاد که نمدونم کدومشونو بنویسم.
از سگ و خر و جک و جونور تو خونه بدم میاد.
از این‌که نمی‌تونم موزیکی که دوس ندارم‌و تحمل کنم عقم می‌گیره.
از مردی که خر نباشه بدم میاد/ از مرد خر هم بدم میاد. خریت باید اندازه داشته باشه.
از این‌که همه‌ی تنم پر موئه بدم میاد/ از لیزر کردم موها بدم میاد.
از این‌که اونقد که دلم می‌خواد پول ندارم بدم میاد.
از این‌که اون‌موقعی که باید مث بچه‌ی آدم درس می‌خوندم و نخوندم حالم بده.
از خورش بامیه بدم میاد.
از آدمای صورت جوش‌جوشی بدم میاد حتا اگه بهترین آدم دنیا باشن.
از صبح زود بیدار شدن متنفرم.
از آدمایی که ایمیل/اس‌ام‌اس/تلفن/کوفت رو بی‌جواب میذارن عنم می‌گیره.
از سه نقطه بدم میاد.
خیلی خیلی خیلی چیزای دیگه حتا که از اونا هم بدم میاد.
من از قهر بدم مياد. نقطه

.
به نام جانم گفت
هنگی نوشت  (این رو غافل نشین خیلی خوب نوشته این بچه)
 رامک و رضا منتظر هستیم...و بقیه ای که ابراز علاقه به شرکت کرده ن.
علت اینکه پست ها رو اینجا پشت هم قرار میدم اینه که با هم ببینیم از چی بدمون میاد و هیچ تصمیمی در داشتن  تاثیر اجتماعی فرهنگی سیاسی و علمی نداره و صرفن جهت شنگولی دوستان هست.

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

از چی بدتون/ مون/ شون میاد؟

دوست داشتم دوستانی رو دعوت کنم به یه بازی وبلاگی البته خیلی دوست داشتنی نیست خواستم بپرسم از چی بدتون میاد. بیایین بگین. داشتم فکر میکردم خودم از چه چیزایی بدم میاد. دوستانی که علاقه دارن و اسمشون رو اینجا نمینویسم لطفن شرکت کنن من حضور ذهنم بسیار کاهش یافته.
پروشات عزیز
خانوم به احترام...
نگارم که خیلی دوسش میدارم
شبح اپرا
هنگامه ی ماه مهر
بهنام جان
تی. ام
آقای بهروز عزیز 
اگر خواننده ای عزیزی با وبلاگش هست که اسمش نیومده؛ لطفن بنویسین ببینیم از چی بدتون میاد بخندیم. یگانه جان شما هم اگر از حال فاخر وبلاگت کاستی یه حالی به این وبلاگ داغان ما بده و بنویس یگانه

از یه چیزی بدم میاد. از اینکه آدما خیلی قلابی احمقانه طور اصطلاحای آدمو میدزدن ور میدارن ازش استفاده میکنن. حالا یکی این وسط بمن گفت خب باید خوشحال بشی که کسی میاد فرهنگتو استفاده میکنه و بدنیا یه کسی شبیه خودت اضافه میشه. گفتم نمیخوام. اول که من چه عنی هستم که کسی فرهنگ منو کپی کنه دومن که کسی که انقدر تموم عمرش وجود نداشته یه چیزی واسه ی خودش بسازه و هی از این ریخت به اون ریخت درمیاد خیلی خاک بر سره و من از اینکه با خاک برسری نزدیکی کنم بدم میاد. من خودم مجسمه ی خاک بر سری هستم آخه. چی شد به اینجا رسیدم؟ یه وبلاگی میخوندم از یه آشنایی که کس شرای منو ورداشته بود بهم چسبونده بود نوشته بود شده بود وبلاگ. باز اگه اینجا یه اطلاع رسانی ادبی و اجتماعی و فرهنگ سازی میشد یه حرفی. اینکه من در روزمره های وامونده م مینویسم فلان؛ آیا باید کپی بشه؟ خنده م نداشت.
از یه چیز دیگه م بدم میاد. از اینکه کسی منو وادار کنه باهاش درد دل کنم. در بیشتر مواقع معنیش اینه که بشینیم از دشمنان مشترک بگیم و خوش بگذره. هیچ وقت این تجربه خوب نبوده با کسانی که مجبورت میکنن به درد دل و فلانگویی مسلمن و حتمن بگا رفتگی پشت سرش هست چون مجبور میشی به مدت زیادی به درد دلای مزخرفش از خزعبلات و آدمای بی ربط آقا آخ از درد دل مردم از آدمای بیربط؛ کمترین اینترست رو میاره. اینه که از ما نخواهید براتون درد دل کنیم اگر نمیکنیم یعنی نمیخوایم.

از یه چیزی خیلی خیلی خیلی بدم میاد. از شوخی. بفرما. خواننده ی عزیز الان میگه شما که با روح پدر فلان هم شوخی میکنی و خودت که دلقک عالم و فلان هستی چرا؟ من اصلن دوست ندارم کسی با من شوخی کنه. این رو هم هیچ وقت اعلام نکرده م چون انتظار دارم آدما بفهمن وقتی با فرد حاضرشون داری شوخی نمیکنی یعنی انتظار داری فرد حاضر هم با شما شوخی نکنه. شوخی همیشه یک ردی از جدی های موهِن خشمگین آدما رو داره که نسبت بهت پنهان کرده ن. من یکی هیچ مایل نیستم بدونم کسی در خفا چه فحشی بمن میده و چه خشمی بمن داره و چه دری وری هایی در بی حضوری من میگه. چقدر فهمیدن این سخته که وقتی کسی با شما شوخی نمیکنه باهاش شوخی نکنید؟ با وقایع روز و کتاب ها و شخصیت های سلبریتی بی مزه با هم شوخی کنیم و به به ولی با من نه.
از یه چیزی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بدم میاد از سوال شدن و پرسش. یعنی چقدر باید انسان به حریم خصوصی آدم (دهان) احترام نذاره که وقتی باز نمیشه یعنی نمیخواد باز بشه. چقدر آدم باید پررو باشه که مدام سوال مطرح کنه. باید راهی برای آموزش غیرمستقیم شعور آدما برای سوال کشف کرد یا ساخت. به همین هتل خیلی فنسی قسم که من هرگز از کسی نپرسیده م چه غلطی میکنه چرا؟ چه چیز؟ از صمیمیترین عزیز دل هم هرگز نپرسیدم مگر اینکه چیزی باشه که بمن مربوط باشه لذا از شما دعوت میشه اگر میدونین راهی برای جلوگیری از سوالیده شدن هست بفرمایید.
دست آخر
از امضا کردن کاغذها و قول دادن و وارد روابط قول و قراری شدن م.ت. ن. ف. ر.م....

Epitaph

روی سنگ قبرم بنویسید: حوصله نداشت.
بهمین سوی چراغ همین منی که عاشق اینم که برم بشینم ساکت تو اتاقم تو زرگنده (آخ! یه بار یکی با ما بد بود رفته بود یه جا نوشته بود جوبای قلهک گنداب بالا زده و فیلان!) قبلنا مارکوپولو بودم. همین من که حوصله ی زرت و پرت با هیچ کس رو نداره قبلنا ساعتا مینشستیم تو ماشین دم در خونه مون با رفیقان جانی حرف میزدیم از زمین و زمان. الان؟ البته الان که با کی بشینیم تو ماشین؟ دم کدوم در خونه مون؟ اتفاقن بقول شیرازیا (بگمونم) برعکس؛ که ساز و دهل و فتح خیبری که آدما از هجرت نصیبشون میشه رو من با سینی سیم و بارشتر و سه تا کیسه ی زر میذارم؛ خدمت عشاق مهاجرت و خارج تقدیم با عشق میکنم. خودم رو با عزیزانم رو میبرم یه جا تو همون برِ رودخونه (گنداب) زرگنده چهل متر آپارتمون؛ صبح میریم تا شب جون میکنیم تو همون تهرونمون. آخرشبم همون جوری عین سگ پاسوخته شکوه کنان از کثافت و بیفرهنگی و خشونت و فساد یه نیمرو میزدیم و میفتادیم میخوابیدیم سیبیل تا سیبیل. من رو چه به رویاهای آدم بزرگا؟ شما که غریبه نیستید (سلام هوشنگ مرادی کرمانی)؛ من همین رویاهای کوچیک خودمو هزارساله بافتم و ساختم؛ بعدشم زدم با خرابشون کردم.  از همین بیحوصلگی من نشون به اون نشون که از کل سفر و مکان ها و شهرهای رنگارنگ در من انسانها زنده ن؛ این رو هم  گفتم که اگر روزی دیدین برگشته باشم به این ینگه ی دنیا علتش همین چند نفری هستند که اینجا نشستن و آروم آروم اخبارگوش میدن و بیس بال تماشا میکنن. اگر بخونه ی زرگنده برنگشتم؛ به اینجا برمیگردم و بازنشسته میشم از دنیا. اگر نه که من نه دغدغه ی بال بال زدن برای پاسپورت فلان رو داشتم که به ماتحت فلان بکنم و نه کون زبان اسپانیایی بدون کلاس درست و حسابی بلغور کردن رو و نه حال دیتا منجمنت و پروژه فلان کردن رو.  نه که دوست نداشته باشم؛ که دارم ولی بوقت آرامش نه دستپاچه. حالا برای خواننده ممکنه سوال پیش بیاد؛ پس چی؟ جواب من اینه که مسائل خصوصی آدما هیچ وقت در وبلاگشون منتشر نمیشه بطور زنده. امروز جایی بودم و عطسه ای زدم دختر ناز جوونی گفت بلِس یو. من رو نمیگی؟ (سلام مشهدی های پیرفرتوت) عین زامبی دیده ها یه ثنک یو یی گفته و زدم بچاک. از اون به بعد جایی عطسه میکنم که کسی دور وبرم نباشه تا نگه عافیت و من مجبور نشم لبخند ملیح بزنم بگم زنده باشی جوون. من اصلن از این رو از حوصله در رفتم که بیخود و بیجهت از تمام سوراخهای قابل دسترس و غیرقابل دسترسم ادب از خودم خارج کردم؛ لبخند زدم و خواسته م توهین آمیز نباشم. میگین تا حالا بوده م؟ البته که بودم؛ بکرات. بازهم خواهم بود لابد. شاید هم بیشتر. اما حوصله ی سعی کردن رو که ندارم. اینه که قراره پیش از مرگم برم بدم در مملکت چین و ماچین روی سنگ قبرم بنویسن: "حوصله نداشت" و بعد سنگ قبر فوق الذکر رو وارد کنم.

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

پرپر زدن یک ریم عزیز خسته

من اسم دیگه م پرپر زدن ه. اگر من یک فعل بودم فعل پرپر زدن بودم. دیشب خواب دیدم درب یه بیمارستانی تو ماشین خوابیدم؛ اسمشو نمیدونستم و سعی میکردم اسمشو بدونم. بلند شدم و پر پر زدم. هیچ غلطی نمیکردم فقط پرپر میزدم. از خواب پریدم و باز پرپر میزدم. یه عزیزی تعریف میکرد  سی و اندی سال پیش. زمان تحصیلش از خارج ایران اخبار رو دنبال میکرده و همیشه نقصان اخبار رو به راه دورش نسبت میداده تا اینکه یه روز یه ساک برمیداره برمیگرده ایران. اون عزیز از روزی که رسید پونزده سال طول کشید تا برگرده به محل تحصیلش و از اون پونزده سال چند سالش رو در ناکجا آباد پشت میله بوده. اون عزیز میگفت حداقل این سفر نتیجه این بود که اخبار رو داشتم و حضور فیزیکی بهم آرامش میداد در عین ناآرامی و تشنج.
من میگفتم. اسم دیگه م پرپر زدنه. منتظر یه خبر هستم. خبر نمیرسه اگر هم منتظر تر بشم؛ دست به تلفن میشم حتمن. نرسه هم دست به ساک میشم حتمن. حداقلش اینه که در محل می مونه آدم.
نشستم پرپر میزنم خبرا بهم برسن؛ خبرا نمیرسن. من هیچ وقت آدم عزیزی نبودم برای اینکه خبر رفتن و رسیدن و نرسیدن و مردن و نمردن بگیرم. نهایتش این بوده که مدام خودم رو برای نبودنم سرزنش کنم و پرپر بزنم.

سیزده نحس

نشستیم رفت نشست پشت قفس. نشستیم موند پشت میله ی قفس. نشستیم دیگه نه طراحی و نه نقاشی نه هنر. نشستیم تماشای حبس نجابت. نشستیم  قلبش توی سینه ش بزرگی کرده.  نشستیم در سکوت فرد تا فرد کشته ی فرد فرد ساکت ما شد. جام ترس رو که سر بکشی؛ بی تفاوتی لباست میشه. نجابت؛ درد میگیره و مرد؛ به مریضخونه میشینه.

یک شب

نشسته بودم روی تخت تو نیم تاریکی. از اونور خط میگفتن خوش به حالت همیشه صدات سرحال و خندانه... اینور اشکم بود یا آب دماغم شور از کنار لبم سر میخوردن میفتادن رو پام.

گودر

گودر که نیست به رسالت قسمت کردن گودری ها با عزیزان میپردازیم. مدام

این رو کلیک کنید. 
سکوت کنید

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

پاروقی لازم

یک وقتی مدتی پیش فکر میکردم چرا زمانی که تو از همه ی طبیعت و پدیده ها فقط یک چیز لازم داری همه ی طبیعت و پدیده ها دست به یکی میکنن تا به لازم ت دست پیدا نکنی. امروز هم همین فکرو میکردم. یک چیزی بود خانوم هایده میفرمود. چی بود؟ ؟؟"تو رو واسه نفس میخوام" اینطوری بود؟ لازم؟

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

پاورقی روزنویس پریم

افتاده دوره توی هر سوراخ و پای هرعکس و این ور و اونور دنبال خبر از من میگرده. چطور خبر پیدا کنه؟ راحت! یه ایمیل بزنه بگه خبر بده. خوبی؟ بیست و یک سال مولی جان؛ بیست و یک سال من شدم پشتی؛ تو بمن تکیه. آخه خریت قضیه این بود که من خودم پشتم به باد بود. یه روز دم بیمارستان بوعلی منتظر هیستریون نشسته بودم دم بانک تا بره پول بریزه برای معیًن الدوله یهو یکی اومد زرتی زد تو ماشین ما و قد قد قد کرد و خلاصه ورداشتیم با یارو ماشینو بردیم صافکاری اونور شهر. جاییکه گوش موش میبرن. خیابون طوس بود جیهون فلان؟ برگشتیم بیمارستان با خانوم هیستریون جان هم نشستیم پیتزا خوردیم. تا ماشین حاضر شه بابام نفهمه. حالا مولی جان زنگ زدی شما؟ بهت میگم تصادف کردم میگم بابام نمیدونه میگم بابای ماشینم گاییده شده؛ میگم رفیق بیس ساله دو هفته از سال آرمیت میگذره؛ باز فراموش کردی؟ این هیستریون جان شاهده ورداشته غرض از تلفنش میگه فلان روز میخوایم بیاییم خونه تون با سنگ پا (همسر آینده). هم مناسبت رو فراموش کرده هم براش دارم غر میزنم به تخمش حساب نکرده هم میگه میخوایم بیام خونه تون با سنگ پا. کی؟؟؟ به خون سنگ پا تشنه م. تلفنو پیچوندم و تموم شد. رسید عروسی ش. اونوقتا من قاطی ده هزارتا رابطه بودم آقای دکتر جادیوی رو داشتم میبستم مقاومت میکرد و یه آقای عجیب الکنه هم مقاومت میکرد و عزیز دلی هم در جایی توهم خودش....رفتم؟ بله. کادو رو تمام کمال دادم و گریه با عروس را انجام داده برگشتم. گفتم خدافظ عمر این دوستی تمامه.
پس افتاده دوره از ما در ما شروع کرده که ال قول داده بود ماه رمضون بیاد. نمیام مادر ما میگه به این یه میل بزن میگم نمیزنم اگر اینهمه وقت برای اینسپکشن داره چرا ایمیل نمیزنه بپرسه. بجای اینکه منو پوک کنه تو ف.ب....بیست یک سال دوستی مون ادامه داره ولی یه طرفه و از طرف اون. اون. من از مولی جان معذرت خواهی قبول نمیکنم. میخوام منو ببخشه بخاطر روش تربیتی که بر دوستیمون حاکم کردم. خفه ‍شدن. تکیه گاه شدن. گند صاف کن. مچ میکر شکست خورده.

پابادکنکی

شده م یه بادکنکی که دارن توش هوای اضافه میدمند. نترکم یهو؟

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

پاورقی روزنویس

گفت آیا تو اینقدر به یه معذرت خواهی بسته شدی؟ گفتم آره. گفت یعنی انقدر برات مهم بوده؟ گفتم آره. گفت یعنی اون دوستی انقدر برات مهم بوده؟ گفتم آره انقدر. گفت یعنی اگر یه معذرت بخواد همه چی درست میشه؟ گفتم آره آره آره... قضیه این بود که من کاملن فلسفه ی پشت اون حماقت رو درک میکردم که همون موقع هم بخشیده بودمش اما انقدر مسخره بازی و دلقک گری و چس ناله ی اضافی و هیستریونیک بازی که جزو شخصیتش بود در آورد که گفتم تا معذرت نخواد نمیبخشمش و تا معذرت نخواد از حقارتش پیشم ذره ای کم نمیشه. اون داستان واقعن به یک عذرخواهی بند بود حماقت و بچگی تا جایی بود که یک معذرت نخواست و من همیشه فکر کردم بجای این ادا ها و ننه بابا فرستادن ها برو و بمیر! حالا باز بمن میگوید آیا تو اینقدر به یه معذرت خواهی بسته شدی؟ گفتم آره. قضیه اینه که من انقدر به اصالت آدمها و بابا ننه ی درست و معلوم و حسابی و پیشینه ی خانوادگی معتقدم که به یه معذرت خواهی از اون انقدر وابسته م که هزار معذرت خواهی از یه نامعلوم ناجور عجیب از ناکجا با حتا یک اشتباه کوچیک هم راضی نمیشم... میلیون آدم تازه بدورن غریب  ندید بدید رو با یه تار موی گربه ی حیاطشون عوض نمیکنم. اینا دیگه کی ان؟؟؟؟  بلدم که بعضی روابط اجتماعی عقب مونده  تحمیل میشن. انقدر مزخرف و زیاد مودب(بقول اینا : تعارفی)  بار اومدم که هیچی نگم و لبخند بزنم ولی اینطور دنیا ما رو قانع کرده که یه حماقت زندگی ما رو عوض میکنه ولی به خانواده ی خوب و بافرهنگش میبخشیم (مخاطب اگر مایل است میتواند افعال را به اول شخص تبدیل کند). که میشیم وابسته به یک معذرت خواهی حقیر از یک موجود نادانتر  حقیرتر.

ینگه نامه در ینگه دنیا ۳

جایی نزدیک شهر فیلادلفیا هست روی یه تپه مانند که جنگلا رو زدن کنار چند ده سال پیش و یه خونه ای ساختن. از در خونه هه که بری تو یه چیز خوبی میبینی اونم عدم وصول عنصر پلید تازه بدورانیه. چپ رو نگاه کنی سالن راست رو نگاه کنی چند تا پله به بالا اتاق خوابه چند تا پله به پایین بِیس منت ه. اون بِیس منت؛ آقا اون بِیس منت میشه رفت داخلش و مرد. یه پنجره ای در این خونه هست که ارتفاعش قد یک سوم پایینی درختاست. اینورو نگاه کنی جنگل؛ اونورو نگاه کنی هم جنگل. جلوی همون پنجره هم میشه نشست و مرد؛ یا دو قدم جلوتر روی تراس. جغرافیای مکان یه طرف؛ جغرافیای داخلی انسانی خونه هم یه طرف...

روز پنجم یا شروع واکاوی یک زندگی مربوط

موندیم تو این خونه. برای خودم چرخیدم و دوش گرفتم و اخبار خوندم و داستان خوندم و چای خوردم با شیرینی لبنانی و بِیگل فیلادلفیا و پنیر فیلادلفیا و وافل بلوبری و عسل بله صبحانه همیشه وعده ی مورد علاقه ی من و یاران بوده و هست. پنیر که جای خود دارد.  رفتم بوتیک تماشا کردم و برگشتم ناهار خوردم و به گردش ادامه دادم. شب هم شراب شیراز استرالیا خوردم با ته چین بوی زعفران و زندگی. تلویزیون امریکایی دیدم و اصول بیس بال یاد گرفتم و تیم فیلی رو دید زدم. تلویزیون از نوع امریکایی بوی همون چیزی رو میده که از اسمش برمیاد. اگرچه شبکه های غیرانتفاعی هم هستن من ندیدم درست و نمیدونم چطور باید باشن.

روز ششم یا مصرف گرایی بنیادی

خوابم مرتب شده. سر وقت میخوابم و سر وقت بیدار میشم. امروز میریم تماشای کانسیومریزم امریکایی؛ کاستکو. فروشگاهی برای دل من. بعد شنیدم شیرازی ها یک تکیه کلامی دارن اگر اشتباه نکنم: برعکس. میخوام بگم برعکس! اینجا رو دوست دارم؛ برعکس ننر بازی اروپایی چس مثقالی همه چیز بزرگ و تپل واره. اینکه من یه روز از اینجا خرید خواهم کرد یا نه جدای این است که امروز از تماشای مقادیر دو سه و چهاربرابر معمول خریدهای هفتگی ما؛ لذت مبسوطی بردم. این مایونزهای بد مزه ی بزرگ ولی خیارشورهای عزیز دل بزرگ وسوسه کننده. امان از مصرف گرایی مقاومت ناپذیر. امروز یک قورباغه در بِیس منت مشاهده شده. من از قورباغه میترسم. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

پاورقی لرزان

دست دست میکنم این رو اینجا بذارم یا نه. دو روز نگهش داشتم امروز میذارمش.

باید همین رو بازنویسی کنم. جای فرار کردن و خوردن توی دیوار فولادی باید اونجا میبودم و شستشو میدادم و بخیه میزدم دور چرا بریم؟ باید همینجا میبودم و من رو از زیر خاک بیرون نمیکشیدند

پا نوشت
تکرار میکنم فاشیسم همیشه سوار خر حماقت میشه. فرصت مناسبی رو داده ند دست شوونیست ها و جدایی خواه ها. ناله ی "ما رو از ایران جدا کنید" میاد و نمیشنویم.

ینگه نامه در ینگه دنیا۲

روز دو یا پشه ها در روز خون مینوشند

جت فلاند هستم؟ نخیر. قرص را بخود چسبوندم و حسابی شب را به روز و روز را به شب تبدیل کردیم. یعنی الان این خوبه؟ بد نیست. ولی من فهمیدم که همون وقت جت فلاند هستم. چرا؟ چون دیوانه شدم. زیاد زر میزدم. صبح یه دیدار فامیلی دیگه انجام دادیم به طور تلگرافی. بعد از ظهر شورت و مورت ورداشتیم یه روزه بریم لانگ آیلند. کجا؟ نزدیک نیویورک ظاهرن. راه شلوغ و دیوانه. نزدیک شب رسیدیم منزل اقوام و یه شرابی زدیم و رفتیم پرنده تماشا کردیم. پرنده تماشا کردن کیف ندارد ولی مصاحبت با مردم کیف دارد. مخصوصن مردمی که بهت کمپلمان بدن. نیشم باز شده است. بعد برگشتیم منقل خوردیم. منقل کردیم با سلمون و استیک. بعد خوابیدیم و...

روز سوم یا دلم میخواهد محو شوم

 صبح رفتیم نیویورک. با عمو و همسر و عموزاده و همسر. در سوهو فهمیدم هنوز جت لگد هستم. چرا؟ چون ناگهان دلم خواست دنیا بایسته و من همونجا فرو برم در زمین. دلیل خاص؟ نخیر. نیویورک رو چند ساعت بعد به مقصد برگشت به فیلادلفیا ترک کردیم. چرا انقدر زود؟ چون دل درد داریم و مجددن به نیویورک برخواهیم گشت. یک موزه ای هم از هنر مدرن دیدیم. نیویورک من رو صدا میکند. من را خیلی دوست دارد. باور دارم. شب برگشتیم فیلا. شب خوابیدیم. شب در جنگل خوابیدن لطف کلانی داره. امتحان کنید. برشما سفر کردن رو حتا تا سر کوچه توصیه میکنم.

روز چهارم یا سبزه در فلان طرف سبزتر است

صبح میریم با *دامو جان به مال. باید سیم کارت تهیه کنیم و باید این اداپتور های اروپایی رو امریکایی کنیم. من با سیم کارت آمریکایی آشنایی دارم. اِی. تی اند تی رو هم میشناسیم. از روی نقشه ی مال میریم فیلادلفیا چیز استیک میخوریم. بنده به طرز غیرعادیی وسط کار دست از خوردن میکشم. نگرانم میکنم. خودم خودم را. از روی همون نقشه اِی. تی اند تی رو پیدا میکنیم و هی مدام بیخود به فروشنده پز میدیم ما ساکن بارسلون هستیم با اینکه میتونستیم ساکن امریکا باشیم. ما پز میدیم که هنوز با اسکناس یه دلاری آشنا نیستیم چون یک یورویی یه سکه است و حتا دو یورویی هم. همینطور پز دِهان از اونجا میاییم بیرون و با دامو جانمان میریم  نشنال پارک فیلان به دنبال گوزن. گوزن ندیدیم هنوز. نه که نتونیم. یا نشه. قسمت نشده. خواست خداوند نبوده!! در عوض توپ و تانک از قرن هیجده و کلبه های جنگنده های بیچاره و منظره ی زیبا دیدیم. کور شم اگر دروغ بگم. سبزی؛ همون سبزی. جنگل همون جنگل ولی عین خر در چمن کیفی کرده بودم که اگر از روی آقای پیم خجالت نمیکشیدم همونجا مجاور میشدم. دیگه نشدیم دیگه.
* دامو در زبان آقای پیم یه چیزی باید باشه به معنای خاله بگمانم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

ینگه نامه در ینگه دنیا ۱

روز منفی یک

از وقتی کثیرالسفر شدم تصمیم گرفتم در وبلاگم سفرنامه ننویسم. یه دلیل بزرگ دیگه هم دست مالی و فاحشگی اخبار شخصی بود. ولی بعد تر تصمیم گرفتم یه مختصر نامه ای از سفر به امریکا بنویسم چون فکر میکنم تصمیمی ندارم به اینجا برگردم به این زودی و برای خودم یه سری یادداشت کوتاه هم داشته باشم بد نیست. از طرف دیگه اگر به دفترچه ی یادداشت شخصی میپرداختم به طور حتم اجبار نوشتن رو از دست میدادم چون مدتیه از با قلم نوشتن استعفا دادم.

روز صفر

کمتر از یک روز به سفر داریم. باورم نمیشه اینهمه اتفاق ظرف چندساعت افتاده باشه. انقدر خسته م که اگر با یه تلفن یا نامه بهمون بگن برگردین با سر برمیگردم. چمدون یک ماهه بستن کار سختی نیست. چند تا شلوارک و تاپ و یک کلاه و چندجفت عینک و دو جفت کفش. باید به یک قوم در نیویورک زنگ بزنم و تغییرات تاریخ رفتن رو خبر بدم. من که مرد تلفن کردن نیستم. بیاد بریم خونه ی سن ژوست منزل پ و ه. خودشون مسافر هستن و بما کلید سپرده ن تا از اونجا راحتتر بریم فرودگاه. منزل ما از فرودگاه خودش یک سفر طول میکشه. ناگهانی یک اسمس از بانک میرسه که میفهمیم کسی از حساب ما صد و پنجاه یورو خرید کرده. ما که نیستیم. ما در راه سفریم. کارت اعتباری رو باید فورن کنسل کرد. شماره ی اورژانس بانک رو پیدا میکنیم و راهنمایی میگیریم. چون مسافریم بهمون گزینه ی خرید در محل بصورت غیرمجازی و مسدود کردن خرید اینترنتی رو پیشنهاد میکنن. راه دیگه ای نیست قبول میکنیم. ساعت چهار صبح از سن ژوست میریم فرودگاه. در فرودگاه به تاریخ ویزا و بلیط ایراد میگیرن. میگیم در سفارت گفته شده که تاریخ قطعی ورود و خروج به امریکا رو در فرودگاه محل فرود تعیین میکنند حرفی نمیزنن و میریم. از بارسلون صبح زود میریم فرانکفورت.

روز یک
فرانکفورت از خروجی سی باید سوار هواپیما بشیم. در ابتدای خروجی سه تا استند گذاشتن که مسافران امریکا (بدون پاس امریکایی) رو خفت میکنند. اگر قصد دارید اینجا بخونید چه سوالات احمقانه ای و چه رفتار بیخودی؛ کور خوندین. این تجارب رو خیلی از خوندیم و شنیدیم. تمام چمدونم با محتویات لباس زیرهای مکش مرگ ما ی من و گوشواره های جینگیل پینگیلی رو ریختن بیرون زل زدم به بیرون کابین ریخت و پاش چمدون و دارم سعی میکنم یه شعر از حفظ بخونم تا حالم بد نشه.
از فرانکفورت به فیلادلفیا هشت یا نه ساعته. امریکن ایر لاینز رو توصیه نمیکنم. پرسنل پرواز بی حواس و بی ادب. برای جلوگیری از خطر جت لگ قرصه که بخودمون چپوندیم. آقای پیم عزیز نخوابید. حالش بده. تهوع داره و دستاش یخ کردن.
فرود در فیلادلفیا. صف مسافرای امریکا. یه گروه آلمانی پروازشون رو به کالیفرنیا از دست میدن چون حضرات آفیسر پارانویید مثل لاک پشت حرکت میکنه. باجه ی پنجاه و دو آقای آفیسر با لبخند و شوخی رفتار میکنه. آخرش هم از خاویار صحبت میکنیم و من شیش ماه ویزا میگیرم. فرقش به حال من فقط کاهش حس پارانویا ست.

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

آژانس

خودم میفهمیدم که دارم تند تند میرم به سمتی که نباید برم. هی جلوی خودمو میگرفتم ولی باز خودمو هل میدادم و میرفتم. سنتی در من هست که پیش از سفرها چیزی بنویسم که مثلن اگر در راه سقط شدم یا لال شدم یا دستام کنده شدن؛ شما بدونین قبلش کجای کار بود. اینه که گفتم یه جمع بندی از احوالاتم بکنم. نقطه ی شروعش جایی بین تردید و اصولم بود که هردوشون رو پیچیدم لای بقچه و بقچه رو گذاشتم لای بیست کیلو چمدون و رفتم. رفتم و چشمم مدام به جدید ها میخورد و برمیگشت. این روزا مدام یاد آژانس شیشه ای هستم جایی که حاج کاظم بلند میشه و همه ی صداها قطع میشن و دست به کارهایی میزنه که لابد خیال میکرده هرگز نمیزده و در موقعیتی قرار میده خودش رو (در موقعیتی قرارش میدن) که هیچ وقت لابد آرزو نمیکرده باشه. من که آدم وصل کردن و "بیایین با هم مهربون باشید"ی بودم؛ پس اینهمه نفرت از کجا اومد؟ از چشم پوشی کردن و زیرسبیلی رد کردن دروغ؟ از احمق نبودن؟ از جایی ادامه پیدا کرد که بجای حرف های مهم تر روزگار و بجای کتاب های عزیز و دوستان؛ لغزیدم. لغزیدم؟ پامو کشیدن و من لیز خوردم تو بازی هاشون. از جایی سرعت گرفت که محکوم شدم و چشم باز کردم دیدم ایستادم جلوی یه دروازه ی خالی و یه عضوی از من داره میزنه تو دروازه و بقیه ی بازیکنای تو زمین که لباساشون اول بازی همرنگ من بود همه لباسا رو درآوردن تو تیمی بازی میکنن که من اصلن بلدش نیستم. یعنی اینطور شد که من اصلن اینکاره نبودم من آدم زمین نبودم. من آدم اتاقم بودم تو زرگنده. بدتر از اون کابوسی شد که یک به یک همه لباساشونو در آوردن لخت ایستادن جلوی من. همه زشت و همه ناراست. چی شد؟ خوردم. هر غذایی هر نوشیدنیی هر آدمی هر حیوونی خوردم همه شونو خوردم. خوردم و خوردم باز هم دارم میخورم. کاش میشد نخورد. در عوض خوابید یه مدت طولانیی استراحت کرد. تعجبم از اون مرد چهل و یک دو ساله ای ست که تا اینجا اونطور افتان و خیزان اومده و از تمام مجاری ش خون میزنه بیرون ولی نمیخوابه که بیدار نشه. تعجبم از اونه. اگر من اومنی پوتنت داستان بودم میرفتم افکارش رو طوری تغییر میدادم که تصمیم بگیره بخوابه بیدار نشه. بعد همه ی این حرفا نشستیم وسط یه مشت عکس و قصه و وقایع انسانی و نمیدونیم ادامه بدیم یا برگردیم. دوست داشتم بدونم حاج کاظم اونجا که وسط اونهمه بلوا نشسته بود چندبار خواسته بوده فیلم رو بشکافه کلن. حس حاج کاظمی رو دارم که بعد از هشت سال جون بازی کردن برگشته وسط جماعتی که ایستادن روبروش و دروازه ی خالی و آژانس شیشه ای ش. این بماند تا کِی اسلحه رو بقاپم از چنگ اسلحه بدست.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

زیر گوش

کافه نشینی سنت خوب و جذابیه که فکر میکنم از اروپا اومده به هر حال لابد از امریکا که نیومده باشه چون هرچی باشه امریکا دیرتر تشریفشو آورده. نمیدونم مطالعه نکردم حوصله م ندارم بکنم. به هر حال کافه نشینی سنت خوب و جذابیه ولی ولی جذابیتش رو وقتی حفظ میکنه که تو تهران باشی فقط تهران و نه هرجای ایران. در تهران!  تنها یا اگر هم تنها نباشی با یه رفیقی باشی زیر آفتاب بی رمق پاییز یا حتا با رمق تابستون یا حتا با هزار رفیق در تهران. نه که رفیق تهرانی ولی رفیق در تهران (سلام خانوم لام) کافه نشینی در تهران.  بقیه ش هم باد ماتحت است.

تک.آمل؟ شرطی؟ aversion therapy

اولین سگی که توسط انسان به بند گرفتار شد و بعدش هم مورد خشونتش قرار گرفت چند تا انسان بعد اون انسان دید تا متقاعد شد که از گونه ی انسان بدش میاد. میفهمی میخوام چی بگم؟ در پایینترین سطح شرطی شدن لابد اگر یک انسان توسط انواع انسان از یک نژاد/ جنس/ فرقه/کوفت/ زهرمار/ مورد هجوم دلزدگی و یْاس قرار بگیره چند تا انسان طول میکشه تا از خود اصل جنس دلزده یا مأیوس بشه؟ هیچ کس جواب نده میخوام ببینم آقای چارلز داروین یا پاولف برای این مهم جوابی دارن یا نه.

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

تل.قین.

حال خنده دار آدما رو زمانی درک کنید که نظرش به نظر هیچ کس هیچ جوره با هیچ تلقینی هم نزدیک نیست.  در اون لحظات ازشون دوری بجویید. بنفعتونه

Yummy

دوست داشتم یه روزی بیام بنویسم بعله آقا همه ی گفته ها چرت از آب دراومدن شایعه بودن. اما اینطوری که من یه چشم انداز جلوی روم میبینم میتونم بگم برای یک سال روبروی شما هیچ حرف قشنگی ندارم بجز چیزهایی که قبلتر نوشتم. اگر میخواستم شما رو به زندگی شاد تشویق کنم دعوتتون میکردم تشریف بیارید بارسلون و با فاصله ی البته خیلی زیادی از من زندگی کنید. من خطر سیاهنمایی و سیاه بازی و سیاه پردازی دارم.  اما من برای چی باید شما رو تشویق کنم به زندگی شاد؟ فردا بیایین خِرِمن رو بگیرید بگین این بود؟ نه آقا جون این نبود.
میخواستم امروز کار زیادی انجام بدم از صبح ده بار این بیکینی رو گذاشتیم توی کیف من و در آوردیم ولی کسی از من خواسته بود براش یه وبسایت امور مهاجرت و اینا روترجمه کنم. وقتی یه کوری میاد و عصا نداره باید کور دیگری عصاشو بگیره. پس عصا کش کور دیگری شدم و از طرفش یه ایمیلی زدم و سوالاتش رو مطرح کردم. اگر از من بپرسن کم رو هستی؟ میگم نفرمایین تو رو خدا بجاش به مدت یه سال و اندی پای خودتون رو بذارین روی دُم من و فشار بدین و ببینین کم رو هستم یا نه ولی این دیانا نمیذاره در راستای اهداف کم رو زدایی زندگی کنم با این مهربانی خاص خودش اومده از اونور اتاق شکلات تعارف میکنه. چه شکلاتی؟ در واقع تافی زنجبیلی. من زنجبیل دوست ندارم؟ مسئله دوست نداشتن نیست که. مسئله اینه که من بعد از کافیین (بله بله من قهوه نمیخورم حتا دیکف. این یه میلیون بار)؛ به یه سری ادویه حساسیت دارم وقتی مصرف میشن در من ایجاد یک نشادر دم ماتحت زدنی میکنن که میخوام بلند شم قلبمو در بیارم از پنجره بندازم بیرون.  بعد این رو با مهربونی خاصی پرتاب کرده و من با مهربونی خاص تری خوردمش. توجیهم اینه که از بس شادی در دنیا کم و اندک و در مقیاس چس مثقال بدست می آید که خوشحال کردن دل دیانا با این مهربانی خاص به هزار تپش قلب و سوزش معده می ارزه.
چند وقت بود در راستای این سوال که پول بهتر است یا ثروت میخواستم بگم رو. رو از همه چیز بهتر است. اگر رو داشتید میومدید و پول رو بدست می آوردید دیگه. حالا لازمه آیا تاکید کنم علم رو میشه که با یه پشت چشم و یه سینه بند قشنگ ممه برجسته کن بدست آورد؟ الان عصر جدیدیه دیگه پول هم کار نمیکنه ابزاربهبود زندگی بسیار نازلتر و ارزونتر شدن عزیزان من.
نشستم روی اخلاق خودم کار میکنم منتها فکر میکنم اگر به حال خودم میگذاشتنم بهتر کار میکردم. اینکه امروز فکر میکنم لازم به اونهمه خشونت در مورد فلان آدما نبود؛ چیزی از عن بودنشون کم نمیکنه ولی چیزی به درک اینکه من چقدر وقت تلف کن هستم اضافه میکنه اگر برمیگشتم عقب لازم نبود انقدر بخشونت کلامی یا نیش و کنایه متوسل بشم. والاهه که من خیلی حرص خوردم جایز نبود. الان که امروز روزه برای خودش دیگه خیلی دیر شده عزیز من. چون آب با لجن بسیار من روفرو داده و منم تجهیزات لازم رو نبردم و در این گه فرو رفتم بشدت. یعنی آقا جون از من توقع نداشته باشین.  این شد که به آشپز رستوران روم نشد بگم نمیخورم این غذا رو به دیانای مهربان خاص خودش نگفتم این شکلات بیخوده بلکه گفتم یامممم ثنک یو. اینه که اگر فهمیدین ته یه کوچه ای منو گیر انداختن و ترتیبمو دادن من شکایتی هم نکردم از همینه دیگه داشتم موقعی که ترتیبمو میدادن لبخند میزدم میگفتم یاممم ثنک یو

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

هل

آخرشم که خستگی و دیوانگیه.  نشستم رو یه تاب  نیم شکسته هرکی رد میشه یه هل میده به میل خودش تا علاقه ش به کدوم سمت باشه؛ آخرش هم تاب میشکنه و من رها میشم. رهایی شکننده و دیوانه.

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

لیس

زخمهای خودتان رو خودتان بلیسید قبل از اینکه برایتان گاز بگیرند
 

یک روز....

بارون میومد نزدیک تابستون بود. خرداد  هفت سال پیش شاید. ایستاده بودم در یک بادگیر سورمه ای رنگ سر شانزده آذر به انتظار.

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

خاتم الغُر زدن

تو خیابونا میچرخیم که بند و بساط بسیار اگزوتیک بارسلون پیدا کنیم برای اهل و منزل راه دور. داستان سفرقریب الوقوع ما بماند.من اما چشمم بین عروسک ها میچرخه. عروسک ها و خونه های عروسک ها. این خونه های چند طبقه با آشپزخونه های نه چندان لوکس. دلم میخواد عروسک بشم بشینم روی صندلی پشتی بلند توی هال با یه دامن پرچین بلند و رومیزی قلاب بافی کنم. از کی عاشق دنیای عروسکی بودم؟ از همیشه. از کی فهمیدم؟ از امروز. قبلترها خودم رو با یه سری عروسک و کتاب میکشیدم این ور اونور. الان فکر میکنم اگر میخواستم کلکسیونر بشم چی جمع میکردم؟ ماشین. کشتی. قایق تفریحی و عروسک (همه از نوع اسباب بازی). عروسک هم نه از این عروسک های اسب و خر الاغ. عروسک هایی که فقط خودم میدونم از کدوم ها ولی دلم نمیخواد بگم. از کی دلم نخواسته همه چیز رو بگم؟ حتا توی وبلاگم؟ از همیشه. یک وقتی تازه که رسیده بودم بارسلون فکر میکردم میخوام از این گوی ها که توشون برف میباره و بارسلون و استامبول و بیگ بن و امپایر استیت بیلدینگ داره رو کلسکیون بسازم ولی از بس تو ذوقم خورد؛ که دست برداشتم. خودم که نه. ناخودآگاهم از این گوی ها فرار میکنه مثل سگ از پشت بوم روی سرش آب بریزن. اصلن من چندوقته سگی هستم که از پشت بوم روی سرش آب ریختن مدام فرار میکنم. دستم از بریدن تعداد زیادی مردمان کوتاهه؛ مدام خودم رو از عکس های دیگران میبُرم.
یک وقتی اگر نوبل تا خرخره تو بلاهت فرورفتن رو به کسی خواستن بدهند من میرم اسپانسر میکنمش یعنی شده همه ی هستی مو بفروشم میرم این جایزه رو حمایت میکنم یعنی شده اگر از اینجای آفتابی بکوبم برم سوئد بود یا کجا این جایزه ی آقای الفرد نوبل رو آغاز کردن؛ میشینم پشت درش بست و میگم تا این جایزه رو تاسیس نکنید من از اینجا نمیرم. یعنی که چی یه نفر همه ی عمرش انقدر حماقت ورزیده باشه و کسی قدرشو ندونسته باشه در عوض روی کله ی کامپرامایز کردنش بشینه و برینه؟ انصاف نباشد. بلکه من بتونم این حقوق رو احقاق کنم حالا بخودم هم جایزه رو ندادند؛ ندادن عیبی نداره.
همه ی این آسمون و ریسمون ها رو هم برای این بهم بافتم که در جایی از تاریخ ثبت کنم که کلمات گواهی بدن که این آدمایی که یه روزی دائم الغُر بودن و مدام زر و زر تو وبلاگشون ناله و نق میزدن از لحظه ای در تاریخ فهمیدن که باید پوزه شون رو ببندن چون نه عرضه ی خاتمه دارن و نه فیزیک و روان تحمل خودِ زرزرشون رو و نه تخمدون کشتن نصف جنبنده های روی کره ی خاکی رو.

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

عکس

خودم رو یک به یک از درون عکسهای دسته جمعی  و انفرادی و خصوصی و عمومی خلق میبُرم. گاهی حتا جای خالی قبل تر بریده شده ی خودم رو جدا و قیچی میکنم.

به همین حال

بیجان چه کنی رمیده‌ای را

دلم چی میخواد؟ دلم دیگه نمیتونه بخواد بده زخماشو لیس بزنن تا خوب بشه.دلم میخواد زخمام رو نگه دارم تا خوب نشن و برم بدرک.

عنوان: نظامی

ب.حث

شقایق دهقان یه جایی گفته بود
من با کسی بحث نمیکنم یعنی جایی شده که من به کسی دروغ میگم برای اینکه باهاش بحث نکنم.
بعضی ها هم میگن من با کسی بحث نمیکنم یعنی جایی شده که من به کسی دروغ بگم چون اصلن آدم نمیدونمش برای بحث کردن.
همون ها میگن بین بی ادبی و رک بودن یه مو فاصله ست و از ترس اینکه کسی اون مو رو رد کنه و در موردشون بی ادبی کنه بحث نمیکنن.

گفتگو

گفت از اون خونه بدش میومده و گفت که اون خونه پر از موقتی بودن بوده و گفت که از در و دیوار و پرده های زشت و کاناپه ی بد قیافه و دهاتی و میز آشپزخونه ی بدرنگ و کابینتای ضمخت و اولد فشن وارش بدش میومده؛ گفت هیچ دخالتی تو چیدن خونه نداشته و دلش هم نمیخواسته دخالتی بکنه. انگار که قبلتر دلش میخواسته ولی بعدتر به هرچی دست زده بوده گفته بودن دست نزن...حالا دیگه از اون دخالت هم حالش بهم میخورده گفت چندبار دلش میخواسته اول همه چیز رو با وسایلش بریزه تو کوچه بعدش خودش بپره تو بیرون از پنجره. گفت اگر میخواست خیلی خوشبینانه رفتار کنه درش رو میبسته و از کنارش با یه حس بد تعریف نشدنی عبور میکرده. گفت میخواسته کله ی آدما رو بکنه از در خونه آویزون کنه...گفت دیگه نمیخواسته با کسی حرف بزنه وضعیتش عین اره داخل کون بوده. همینا رو گفت و از چت خارج شد و بست.

pretenciosos

از کی شروع کردیم به ادای تنها نبودن؟ از کی دل همدیگه رو سوزوندیم با ادای خوشحال بودن؟

یادداشت صرفن جنبه ی تزیینی دارد

 چیزی در من مرده که در تابوتش بجای مشتی استخوان؛ جماعتی از زنان خسته زیر کفن "باید" دست و پا میزنند.





۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

مرضک

میگن بیا بریم فلانجا میگم باشه. بعد وایمیستن میگن نه؛ از اونجا نه از اونور میگم باشه. بعد میگن دیدی از اونور رفتیم چقدر خوب بود؟ میگم باشه. میگن دیدی چقدر به نفعت بود؟ میگم باشه. میگن اینو بخور میگم باشه میگن نخور میگم باشه میگن بشین میگم باشه میگن نه نه نشین میگم باشه. میگن از این فیلم خوشت میاد میگم باشه. میگن این لباس خوبه میگم باشه بعد میگن نه گلاش بزرگه رنگش هم سبزه پس بده میگم باشه. میگم باشه باشه باشه...اون چه  دردی  بود تو روانپزشکی میخوندیم هر شکلی مریض رو میذاشتن همون شکلی می موند؟ با اندکی تغییر در فنوتیپ ...مرضی