گفت آیا تو اینقدر به یه معذرت خواهی بسته شدی؟ گفتم آره. گفت یعنی انقدر برات مهم بوده؟ گفتم آره. گفت یعنی اون دوستی انقدر برات مهم بوده؟ گفتم آره انقدر. گفت یعنی اگر یه معذرت بخواد همه چی درست میشه؟ گفتم آره آره آره... قضیه این بود که من کاملن فلسفه ی پشت اون حماقت رو درک میکردم که همون موقع هم بخشیده بودمش اما انقدر مسخره بازی و دلقک گری و چس ناله ی اضافی و هیستریونیک بازی که جزو شخصیتش بود در آورد که گفتم تا معذرت نخواد نمیبخشمش و تا معذرت نخواد از حقارتش پیشم ذره ای کم نمیشه. اون داستان واقعن به یک عذرخواهی بند بود حماقت و بچگی تا جایی بود که یک معذرت نخواست و من همیشه فکر کردم بجای این ادا ها و ننه بابا فرستادن ها برو و بمیر! حالا باز بمن میگوید آیا تو اینقدر به یه معذرت خواهی بسته شدی؟ گفتم آره. قضیه اینه که من انقدر به اصالت آدمها و بابا ننه ی درست و معلوم و حسابی و پیشینه ی خانوادگی معتقدم که به یه معذرت خواهی از اون انقدر وابسته م که هزار معذرت خواهی از یه نامعلوم ناجور عجیب از ناکجا با حتا یک اشتباه کوچیک هم راضی نمیشم... میلیون آدم تازه بدورن غریب ندید بدید رو با یه تار موی گربه ی حیاطشون عوض نمیکنم. اینا دیگه کی ان؟؟؟؟ بلدم که بعضی روابط اجتماعی عقب مونده تحمیل میشن. انقدر مزخرف و زیاد مودب(بقول اینا : تعارفی) بار اومدم که هیچی نگم و لبخند بزنم ولی اینطور دنیا ما رو قانع کرده که یه حماقت زندگی ما رو عوض میکنه ولی به خانواده ی خوب و بافرهنگش میبخشیم (مخاطب اگر مایل است میتواند افعال را به اول شخص تبدیل کند). که میشیم وابسته به یک معذرت خواهی حقیر از یک موجود نادانتر حقیرتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر