۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

گفتگو

گفت از اون خونه بدش میومده و گفت که اون خونه پر از موقتی بودن بوده و گفت که از در و دیوار و پرده های زشت و کاناپه ی بد قیافه و دهاتی و میز آشپزخونه ی بدرنگ و کابینتای ضمخت و اولد فشن وارش بدش میومده؛ گفت هیچ دخالتی تو چیدن خونه نداشته و دلش هم نمیخواسته دخالتی بکنه. انگار که قبلتر دلش میخواسته ولی بعدتر به هرچی دست زده بوده گفته بودن دست نزن...حالا دیگه از اون دخالت هم حالش بهم میخورده گفت چندبار دلش میخواسته اول همه چیز رو با وسایلش بریزه تو کوچه بعدش خودش بپره تو بیرون از پنجره. گفت اگر میخواست خیلی خوشبینانه رفتار کنه درش رو میبسته و از کنارش با یه حس بد تعریف نشدنی عبور میکرده. گفت میخواسته کله ی آدما رو بکنه از در خونه آویزون کنه...گفت دیگه نمیخواسته با کسی حرف بزنه وضعیتش عین اره داخل کون بوده. همینا رو گفت و از چت خارج شد و بست.

هیچ نظری موجود نیست: