۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

آژانس

خودم میفهمیدم که دارم تند تند میرم به سمتی که نباید برم. هی جلوی خودمو میگرفتم ولی باز خودمو هل میدادم و میرفتم. سنتی در من هست که پیش از سفرها چیزی بنویسم که مثلن اگر در راه سقط شدم یا لال شدم یا دستام کنده شدن؛ شما بدونین قبلش کجای کار بود. اینه که گفتم یه جمع بندی از احوالاتم بکنم. نقطه ی شروعش جایی بین تردید و اصولم بود که هردوشون رو پیچیدم لای بقچه و بقچه رو گذاشتم لای بیست کیلو چمدون و رفتم. رفتم و چشمم مدام به جدید ها میخورد و برمیگشت. این روزا مدام یاد آژانس شیشه ای هستم جایی که حاج کاظم بلند میشه و همه ی صداها قطع میشن و دست به کارهایی میزنه که لابد خیال میکرده هرگز نمیزده و در موقعیتی قرار میده خودش رو (در موقعیتی قرارش میدن) که هیچ وقت لابد آرزو نمیکرده باشه. من که آدم وصل کردن و "بیایین با هم مهربون باشید"ی بودم؛ پس اینهمه نفرت از کجا اومد؟ از چشم پوشی کردن و زیرسبیلی رد کردن دروغ؟ از احمق نبودن؟ از جایی ادامه پیدا کرد که بجای حرف های مهم تر روزگار و بجای کتاب های عزیز و دوستان؛ لغزیدم. لغزیدم؟ پامو کشیدن و من لیز خوردم تو بازی هاشون. از جایی سرعت گرفت که محکوم شدم و چشم باز کردم دیدم ایستادم جلوی یه دروازه ی خالی و یه عضوی از من داره میزنه تو دروازه و بقیه ی بازیکنای تو زمین که لباساشون اول بازی همرنگ من بود همه لباسا رو درآوردن تو تیمی بازی میکنن که من اصلن بلدش نیستم. یعنی اینطور شد که من اصلن اینکاره نبودم من آدم زمین نبودم. من آدم اتاقم بودم تو زرگنده. بدتر از اون کابوسی شد که یک به یک همه لباساشونو در آوردن لخت ایستادن جلوی من. همه زشت و همه ناراست. چی شد؟ خوردم. هر غذایی هر نوشیدنیی هر آدمی هر حیوونی خوردم همه شونو خوردم. خوردم و خوردم باز هم دارم میخورم. کاش میشد نخورد. در عوض خوابید یه مدت طولانیی استراحت کرد. تعجبم از اون مرد چهل و یک دو ساله ای ست که تا اینجا اونطور افتان و خیزان اومده و از تمام مجاری ش خون میزنه بیرون ولی نمیخوابه که بیدار نشه. تعجبم از اونه. اگر من اومنی پوتنت داستان بودم میرفتم افکارش رو طوری تغییر میدادم که تصمیم بگیره بخوابه بیدار نشه. بعد همه ی این حرفا نشستیم وسط یه مشت عکس و قصه و وقایع انسانی و نمیدونیم ادامه بدیم یا برگردیم. دوست داشتم بدونم حاج کاظم اونجا که وسط اونهمه بلوا نشسته بود چندبار خواسته بوده فیلم رو بشکافه کلن. حس حاج کاظمی رو دارم که بعد از هشت سال جون بازی کردن برگشته وسط جماعتی که ایستادن روبروش و دروازه ی خالی و آژانس شیشه ای ش. این بماند تا کِی اسلحه رو بقاپم از چنگ اسلحه بدست.

هیچ نظری موجود نیست: