تو خیابونا میچرخیم که بند و بساط بسیار اگزوتیک بارسلون پیدا کنیم برای اهل و منزل راه دور. داستان سفرقریب الوقوع ما بماند.من اما چشمم بین عروسک ها میچرخه. عروسک ها و خونه های عروسک ها. این خونه های چند طبقه با آشپزخونه های نه چندان لوکس. دلم میخواد عروسک بشم بشینم روی صندلی پشتی بلند توی هال با یه دامن پرچین بلند و رومیزی قلاب بافی کنم. از کی عاشق دنیای عروسکی بودم؟ از همیشه. از کی فهمیدم؟ از امروز. قبلترها خودم رو با یه سری عروسک و کتاب میکشیدم این ور اونور. الان فکر میکنم اگر میخواستم کلکسیونر بشم چی جمع میکردم؟ ماشین. کشتی. قایق تفریحی و عروسک (همه از نوع اسباب بازی). عروسک هم نه از این عروسک های اسب و خر الاغ. عروسک هایی که فقط خودم میدونم از کدوم ها ولی دلم نمیخواد بگم. از کی دلم نخواسته همه چیز رو بگم؟ حتا توی وبلاگم؟ از همیشه. یک وقتی تازه که رسیده بودم بارسلون فکر میکردم میخوام از این گوی ها که توشون برف میباره و بارسلون و استامبول و بیگ بن و امپایر استیت بیلدینگ داره رو کلسکیون بسازم ولی از بس تو ذوقم خورد؛ که دست برداشتم. خودم که نه. ناخودآگاهم از این گوی ها فرار میکنه مثل سگ از پشت بوم روی سرش آب بریزن. اصلن من چندوقته سگی هستم که از پشت بوم روی سرش آب ریختن مدام فرار میکنم. دستم از بریدن تعداد زیادی مردمان کوتاهه؛ مدام خودم رو از عکس های دیگران میبُرم.
یک وقتی اگر نوبل تا خرخره تو بلاهت فرورفتن رو به کسی خواستن بدهند من میرم اسپانسر میکنمش یعنی شده همه ی هستی مو بفروشم میرم این جایزه رو حمایت میکنم یعنی شده اگر از اینجای آفتابی بکوبم برم سوئد بود یا کجا این جایزه ی آقای الفرد نوبل رو آغاز کردن؛ میشینم پشت درش بست و میگم تا این جایزه رو تاسیس نکنید من از اینجا نمیرم. یعنی که چی یه نفر همه ی عمرش انقدر حماقت ورزیده باشه و کسی قدرشو ندونسته باشه در عوض روی کله ی کامپرامایز کردنش بشینه و برینه؟ انصاف نباشد. بلکه من بتونم این حقوق رو احقاق کنم حالا بخودم هم جایزه رو ندادند؛ ندادن عیبی نداره.
همه ی این آسمون و ریسمون ها رو هم برای این بهم بافتم که در جایی از تاریخ ثبت کنم که کلمات گواهی بدن که این آدمایی که یه روزی دائم الغُر بودن و مدام زر و زر تو وبلاگشون ناله و نق میزدن از لحظه ای در تاریخ فهمیدن که باید پوزه شون رو ببندن چون نه عرضه ی خاتمه دارن و نه فیزیک و روان تحمل خودِ زرزرشون رو و نه تخمدون کشتن نصف جنبنده های روی کره ی خاکی رو.
یک وقتی اگر نوبل تا خرخره تو بلاهت فرورفتن رو به کسی خواستن بدهند من میرم اسپانسر میکنمش یعنی شده همه ی هستی مو بفروشم میرم این جایزه رو حمایت میکنم یعنی شده اگر از اینجای آفتابی بکوبم برم سوئد بود یا کجا این جایزه ی آقای الفرد نوبل رو آغاز کردن؛ میشینم پشت درش بست و میگم تا این جایزه رو تاسیس نکنید من از اینجا نمیرم. یعنی که چی یه نفر همه ی عمرش انقدر حماقت ورزیده باشه و کسی قدرشو ندونسته باشه در عوض روی کله ی کامپرامایز کردنش بشینه و برینه؟ انصاف نباشد. بلکه من بتونم این حقوق رو احقاق کنم حالا بخودم هم جایزه رو ندادند؛ ندادن عیبی نداره.
همه ی این آسمون و ریسمون ها رو هم برای این بهم بافتم که در جایی از تاریخ ثبت کنم که کلمات گواهی بدن که این آدمایی که یه روزی دائم الغُر بودن و مدام زر و زر تو وبلاگشون ناله و نق میزدن از لحظه ای در تاریخ فهمیدن که باید پوزه شون رو ببندن چون نه عرضه ی خاتمه دارن و نه فیزیک و روان تحمل خودِ زرزرشون رو و نه تخمدون کشتن نصف جنبنده های روی کره ی خاکی رو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر