۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

عنوان؟

دل خوش؟ از وقتی یادمه اوقات بی امیدی و ناله هام چن روز طول میکشیدن و باز یه دلخوش کنکی درس میکردم و چن صباحی سرمو بهش گرم میکردم، بعد عادی میشد. عید لعنتی که میشد باید همگی تو خونه میموندیم ور دل هم و بهم هی میپریدیم یا اینکه میرفتیم سفر و اونجا باز بهم هی میپریدیم یا آرمیتا مریض میشد از دماغون میزد بیرون عید آخرش هم من بودم و سوالات پرت و پلای پیک شادی مزخرفشون. فقط یه شب مونده به عید رو دوست داشتم که مامانم با یه عیدی غافلگیرم میکرد. همیشه هم با چیزی که دوست داشتم اونوقتا فکر میکردم باید بزرگتر بشم و منم با عیدیای خوب غافلگیرش کنم. بابام اما نه بلد بود منو غافلگیر کنه و نه چیزایی که دوست داشتم یواشکی میخرید تو کابینت قایم میکرد. بابام فقط بلد بود بنویسه، یه عالمه جزوه دارم از بچگیام از فلسفه ، از تاریخ علم،تاریخ تمدن، تکامل...هیچ کدومشو به موقع نخوندم، هرکدومو با چن سال تاخیر خوندم، فکرکن اگر همون وقت میخوندم از یازده سالگی یه پا عالِم بودم واسه خودم. حالا اما، ما یه خونواده ی غمگین هستیم که مامانش دیگه غافلگیر نمیشه با اینکه رسم غافلگیر کردن رو بلده و باباش هنوز فکر میکنه نوشته هاش دنیا رو عوض میکنه و یه دخترش مرده و یکی دیگه م جمع دلخوشی هاش از یک بیشتر نمیره در کل دنیا ؛ یکی. نه اینکه نخوام از نوروز خوشم بیاد و نخوام عید باشه، بوی سبزه ی خیس بیاد به به و چه چه...میخوام اما حوصله ی اینکه بخوامو ندارم. بیشتر از اون دلم میخواد بخوابم. خیلی بخوابم خلوت باشه یکی نره یکی بیاد ...سیزده بدر نشه ...هیچی نشه یهویی بیدار شم ببینم یه ماه گذشته...خسته م از دور تکراری مزخرف شب و روز ماه و سال ...از رفت و آمدای بی مناسبت هم ذله م...

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

بهاریه

ریم عزیز
هم بازیم رفت . توضیحش ساده تر است از واکاوی کودکی یکه و از دست رفتن خواهرک. توضیحش در کتابهای مشترک کودکی و دغدغه های غیرکودکانه ی بچگی و ترسهای فروخورده مشترک خانوادگی...ریم عزیز هم بازیم رفت. ناگهان اتاق پر از بیحضوریش شد....شهر پر از حضور بیخودی ...بوی عید با سیلی صورت را سرخ کردن ، سبزه های  سبز شده در ظرف های  نوی  کدر ساخت چین...لباسهای تازه ی غمگین. کارت های تبریک با عکسهای تکراری پاییز و کوههای برفی...عجب عیدی بیاید امسال بی همبازیم

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

آینه در آینه در آینه در ...من  روبروی من روبروی من ...در سرم تلمبه ای کار گذاشته اند باد میدمند  ...سردرد دارم  

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

تولد یک بچه است، اما بچه نداریم

چرخان میچرخد و تاریخ که نه، اما مناسبات تاریخی تکرار میشوند گاهی فقط اسامیشان یا سال و ماهگرد و گاهی صدا و بوی مناسبات تاریخی تکرار پذیرند. امروز از بیست سال پیش چنین لحظه ای بیست سال میگذرد از شانزده اسفند شصت و نه. مثلن اگر خانه ای داشتم با یک حوض آبی رنگ دستهایم را به زانوهایم میگرفتم غروب به حیاط می آمدم وقت اذان موذن زاده ی اردبیلی گل بهار نارنج در مشتم بو میکردم ؛ "جای تو خالی ه بچه"! گاهی از تقویم سالگرد و ماهگرد و بو و خاطره همه هجوم می آورند. "تولد یک بچه است اما بچه نداریم"...این یک روزه خوانی و ناله است؟ بیشتر باید حاشیه نویسی بر یکی از برگهای معمولی تقویم باشد. مثلن اگر همان بانوی سالخورده ای که بالا نوشتم بودم ، در چشمهای آب مرواریدی ام اشک جمع میشد و میگفتم هی روزگار! خودت میدی و میگیری..,و واقعیت این است که نه بانوی سالخورده ای هستم و نه خانه ای با حوض دارم، روزگاری دلخوشیم که بچه بود که دیگر بچه ای نیست، امروز دلخوشیم تو هستی که هستی برای دلداری و دلتنگیها

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

عاشقانه های قرمز

پیراهنت سفید در دستان من بود، باید میشستمش باید در دستانم با صابون مینواختمشان
انگشت نشانه ی دست راستم را بریدم، پیراهن و دستان و صابون سبز رنگ قرمز شدند
سرخ رنگ من است
تو می آیی!

حالخلسه

ساعت نزدیک چهار صبح است. باید عجله کنم  برای  تمام کردن توصیف حال لحظه ام. امشب کف سرد اتاق بین آشغال ها و سیم ها دنبال چیزی بودم  ترجیح میدم این فاصله ساکت وخلا اینجا نوشته  شده باشه                                     ناگهان ....تو...تو ناگهان
توی ناگهان من زمان را نگه داشتی. من بودم اتاق بود برنگ های خودش کتابها لباسها و همه تیره صحنه تاریک میشود، من میمانم
نفس حبس شده ی من برای درآغوش گرفتن تو ، آغوش دوستانه، عاشقانه ،رفیقانه....تشنه م...سرد، گرمی دستهایت را ای کاش دستهایت را کاش میفرستادی جلوتر. آخخ !! آخ از آغوشت؛ گرمایی را ازآغوشت نمیطلبم؛ از آغوشت بویت را میخواهم. حق من است
خواستن بوی تو از آغوشت در گوش من موسیقی آذری رشید بهبوداف با سوز داره ،  اما صبر. آغوشت می آید آغوشت امن و بویت را میآورد که تا بویت به من برسد ترسهایم را صبحگاه میشویم. برخیز بیا در آغوشم بگیر باید بویت را به رگهایم بسپارم و بروی

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

چند وقت است که دستم به نوشتن نمیرود، باید یا خیلی راضی باشم یا خیلی ناراضی. من سمت راضی بودن را میگیرم تا بر من آشکار شود که راضی بودن نباید بسته شده باشد به فردوس و غلمان. اما حرف ، حرف ترس است، همان ترسی که من را تبدیل میکند به موجودی غیر ایده آل از من. همان ترس از بیگانه، ترس از نو شدن و ترس از شرح دادن خود. من ترسویی که در گوشه ی آینه خودرا پنهان کرده است دختر زشتی است با ابروهای پهن مشکی و که ناخن میجود و وقتی حرف میزند از صدای خودش و از محتوای کلامش اطمینان ندارد. باور کن بارها صدایش را میشنوم که از قرارگیری فعل و فاعل در ساده ترین جمله ها نامطمئن به ترس میفتد اصلن ترجیح میدهد کلام راقطع کند، یا پرت بگوید، یا شوخی های بی سر و ته کند. دختر ترسو پشت خنده های نامطمئن قایم میشود وترجیح میدهد که خندان و نادان جلوه کند تا قوی و احمقانه...چه کسی این طلسم را در صندوق کوچک ما قرار داد؟ کاش میشد همه ی زندگی حرف نزد و فقط نوشت ...من سخنور خوبی نیستم.