۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

یک شب

تو بودی در یک عبای عجیب کرم رنگ و پایت شکسته بود؛ جعد مصنوعی زلفت به شانه ات افشان میشد. آینه ها پشت سرت را نشان میدادند. چشمهایت؛ صورتت؛ لبهایت؛ موهایت رو میبینم. خستگی را در رنگ موها چشمان همیشه بی سرمه و وسمه غمگین...لبهات نمیخندند. برویم. هیچ کس به ما او را باز نخواهد گرداند. حتا خودش.

علی السویه

ایشون تازگیا راس گفته. نه فقط آدمهای جدید؛ بلکه قدیمی ها هم در جای خودشان درجا بزنند؛ قدمی هم جلوتر نیایند. تصوری از چسبیده شدن دوباره ی کسی ندارم. نمیخواهم داشته باشم.
آدم ها برایم علی السویه شده اند

مردِگی

در جایی از عمرم خودم را به مدت دو یا سه ماه؛  در وضعیت کم یا زیاد از انسانها دوری و دوستی قرار دادم.  با یکی دو نفر از روی اجتماعی بودن انسانی و بمناسبت دانشگاه و فیلان نزدیکی ودوستی کردم؛و البته به لحاظ اطلاعاتی؛ یک سکوت خبری رو پیشه کردم و در اختیارایشان فقط اخبار سوخته قرار میدادم؛ بعدها تجربه ثابت کرد در این مورد اشتباه نکرده بودم. جایی ظاهر نشدم جز بضرورت حیاتی؛ با کسی صحبت جدی نکردم جز در مورد شهریه ی دانشگاه و سیاست و بعدها هم که از سکوت خبری بیرون اومدم هیچ وقت در مورد اتفاقات اون مدت با کسی صحبت نکردم؛ شاید بعدتر در جمع های دیگری با استعاره از اون دوران یاد کردم به نیکی همیشه از اون دوران و آدمش.  باور دارم که این روزگار هیچ وقت تکرار نخواهد شد. اون روزهای شبستان نشینی و خصوصی و حس اون دوران برنخواهد گشت حتا اگر صحنه های جنایت بازسازی بشن؛ دوباره دکور مشابه چیده بشه و بازیگران همون ها باشند. چیزی از اون دوران کم ه؛ اون هم حال آدمهاست. اون حال خیس بارون خورده ی لطیف بهاری (یا هرفصل زیبای دیگه ای). من هرگز برنخواهم گشت به من با حوصله ی خوش خنده ی صبور و شاد. هسته ی من همون دختربچه ی پونزده ساله ی ابرو پاچه بزیه که داستانای ناراحت دوست نداره و پوسته ی من دخترپونزده ساله ی ابروپاچه بزیه که داستانای راحت و ناراحت و خشم و شاد زیاد در تلخی ش شکافی ایجاد نمیکنه و دیگه حوصله ی گلایه نداره؛ نه برای شنیدن و نه برای گفتن.  آدماش دسته بندی شدن و همه رفتن تو دسته ی لبخند و گفتمان روزمره ی دوستانه. بقیه ی کمی تو دسته ی ایمیل های هرروزه و گفتگوی تموم نشدنی. چیزی در من مرده که نه دم مسیحا و نه لوبیا پلوی پردیس سر محمودیه و نه یه کنسرت خوب زنده نمیکنه. چقدر دیگه باید زندگی کرد تا قاتل اصلی و یک دونه ی ماجرا پیدا بشه و پاسخ بده. اصلن اهمیتی داره؟ متاسفانه نداره.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

Food INC.**

یه جایی بیل ماهِر از نویسنده ی کتاب در* دفاع از غذا میگه پس چرا به دام ذرت میدین؟ میگه چون ذرت در مملکت ما ساب سادایز میشه. بدیهی است که مایکل پولن نویسنده ی کتاب مزبور کثافت بزرگی است.

* in defense of food

Food Inc
 An unflattering look inside America's corporate controlled food industry.

واقع گرایی زیستی

نامبرده در دنیای حقیرانه ی غیرواقعی خود نشسته و فکر میکند؛ ابدا از هیچ نوع هیجان کاذبی و واقعی که بخودش در طول سالها وارد کرده و از هیچ کدام از دیوانگی ها و کله خری های خود پشیمانیی ندارد. به جوانان وصیت میکنم اگر واقع گرایی در ایشان جا خوش نکرده است نگران نباشند؛ زنده می مانند؛ ما که ماندیم؛ سی سال و ده ماه و بیست و چند روز که شوخی نیست؛ عمری است.
بقول آن مرحوم من واقع بین نیستم ولی واقع بینان را چرا. مثلن نگارنده همیشه خوش دارد با واقع بین های عالم بشریت نشست و برخاست کند ولی تصور نمیکند حتا هیچ واقع بینی در جهان باشد که در میان ملحفه و تن و خیسِ نفس ها؛ ناگهان به واقعیت اشاره کند؛ یعنی اگر باشد از ما نیست یا اگر باشد واقعن خر است. شاعر هم زیاد در این مهم سروده است؛ نویسنده بخاطر ندارد. 

شبهای روشن

انسانها باید یک فیلم شخصی پیدا کنن که مثل مسواک قابل تعویض باشه و کس دیگری هم نتونه بکنه تو دهنش. تصور میکنم انسانهایی باشن که بخوان بیش از یک فیلم شخصی پیدا کنن. خوب این کار نمیکند. انسانهای دیگری رو هم اخیرن شناختم که مسواک شما رو مدام تو دهنشون میکنن. این هم کار نمیکند چون وقتی از ایشون بپرسی چرا این مسواک رو انتخاب کردی یک سری جواب های چرت و پرت در مورد خصوصیات فیلم و اسم شخصیتها میدن  که ابدا ارتباطی با کرایتریاهای شخصی شدن فیلم ندارد. که جز روی اعصاب رفتن و‍ظن مسواک دزدی نتیجه ای ندارد.
فیلم شخصی یک کانسپت بسیار وسیع است. در بستر زمان تغییر میکند و ممکن است بعدها بعلت یادآوری تلخی ها یا خنده های از دست رفته؛ تبدیل به سوهان روح بشود.یک زمان هم انسان خشم پنهانی دارد و به فیلم شخصی ش میخندد چون فکر میکند عجب احمقی بوده است که این یک وضعیت گذاراست. زمان که عبور کند میفهمد هیچ حماقتی در کار نبوده؛ یک سری حس های زیبایی از زیر آب رسیدن به سطح تنفس کردن بعد هم برگشتن تا ابد زیر آب.
 آن زمانها که در گودر میزییدیم بسیار خوشی هم میگذشت برای مدتی  فیلم "کلوسِر" با کارگردانی مایک نیکولاس نزدیک شد به فیلم شخصی ما شدن؛ بعد هم همانجا ماند. اگر کسی بپرسی این فیلم نزدیکتر را دیده است و جوابش مثبت باشد و بگوید خیلی قشنگ بوده یا خیلی کیف کرده است و مهملاتی از این دست؛ بدیهی است که یا فیلم را ندیده یا میخواسته مسواک دیگران را در دهانش بکند. این است که درازه گویی در فیلم کلوسِر را خاتمه میدم چون دوستان دوران گودر حرفهای درستی در این باب زده اند؛ کامل و گویا در چند بلاگ.
اما فیلم شخصی بنده؛ در تمام این مدت شبهای روشن  فرزاد مؤتمن بوده است. دلیلش هم دقیقن از نور و میزانسنها و موسیقی بسیار خوب پیمان یزدانیان؛ دکور؛ لوکیشن  و البته داستایوفسکی و شبهای روشن ش و فیلم اقتباس شده؛ گفتگوها؛ حضور تصویر برشت؛ کافه ای که در خیابان فرشته محل دیدار زوج داستان؛ و البته هزارالبته فیلم نامه ی سعید عقیقی نیست... بخاطر دارم که مجله ی عزیز فیلم؛ آن را کسالت بار یافته بود. به هر رو تمام دلایل بالا من را در همان روزها به فیلم نزدیک کرد اما چیزی که من را در فیلم باقی گذاشت؛ بعدها اتفاق افتاد؛ دو سالی بعد از دیدن فیلم؛ کمی بیشتر یا کمتر. که هرروز این فیلم از خاطرها بیشتر و از خودِ من کمتر میرود. فیلم شخصی را یافتن بخشی از نگه داری اطلاعات ذهن؛ بصورت تصویری است. این بخش نوروساینتیفیک قضیه همیشه از نظر حقیر دور مانده بود ولی حقیقت است؛ موهبت یافتن راهی برای حفظ مقدار زیادی از درونداد های حافظه در قالب یک شیئ اعم از یک کاست؛ سی دی به صورت دیتای صوتی یا یک دی وی دی فیلم بصورت دیتای تصویری.
حتم دارم هنوز برای بسیاری و به حق؛ این فیلم یک اثر کسالت بار و بی کشش است و حتم دارم هنوز عده ای هستند که افتر فیلان و بی فور بهمان را...و حتم دارم عده ای همچنان این دو مورد اخیر را مبتذل و دستمالی میدانند؛ و حتم دارم عده ای خیلی خیلی به حق فیلمهای خیلی درست و درمان تر و هنرمندانه تری را شخصی کرده اند؛ حتم دارم هر کس مسواکی دارد که باید پیدا کند.

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

توصیه

اگر اینجا رو با گوگل ریدر (گودر) میخونید یا هر فید خوان دیگری؛ لطفن در تنظیمات فیدخوان گزینه ای رو انتخاب کنید که بروز شدن و ویرایش یادداشت ها رو لحاظ کنه. نویسنده معمولن بعد از پست یادش میفته ویرایش کنه.

خویشان همه در شکایت او/ غمگین پدر از حکایت او *

با خانوم اِلا رابطه ی عجیب خوبی دارم. یک سال است که ندیدمش ولی یه دوستی خوبی در دلم دارم براش. با همه ی فاصله و تفاوت وقتی حرف نمیزنم شک ندارم میفهمه از چی حرف میزنم. این خیلی خوبه. امروز تلفن زد که داشتم وسط تز و نظم و ترتیب خطهای بی ربطم جولان میدادم. جمله ی سوم نه چهارم چیزی گفت که ده هزار سال بعد خودم بخودم میگفتم و بعد از خودم پرسیدم که چرا خودم فکر نکرده بودم. در این میون این گیجی؛ دوستای خوبی دارم. استعداد دوست یابی مناسبی دارم.

پدر من مرد اندرز نیست. یعنی هیچ وقت نبوده. از هیچ الگوی سنتی پدرانه هم پیروی نمیکنه  ما هیچ وقت با هم توافق نظر نداریم و بر همین اساس من مخالفت کردم مثل همیشه جیغ زدم. پدرم گفت کسی باید که هیچ وقت خشم تو رو از زیر لبخندها و کلیشه ی ادبت نکشه بیرون و گفت که متاسفه این که مقدور نیست چون امروز (اون روز) تو با انسانهای سنتی و اُمُل احاطه شدی و بزودی خواهی ترکید. این اندرز نبود ولی پدر من متاسفانه هیچ وقت بیراه نگفته.

مشغول کارهای دانشگاه هستم مثل همیشه در مدت این بیست و فلان سال. این مقاله رو جراحی میکنم بدرد نمیخوره میفتم به جون دیگری. در این میان؛ خمسه ی نظامی میخونم. دلم میخواست کسی با صدای خودم برام میخوند. وقتی خودم  هم با صدای خودم برای خودم میخونم اون حالی رو که دلم میخواد پیدا کنم نمیکنم. بشدت حوصله ی اغیار ندارم.

سه پراگراف شد. کلمه ای از اون چیزی که در مغزم بود در هر پراگراف گذاشتم و شد.


نظامی

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

خلوت

ریم عزیز
خلوت؛ گرد هم آمدن ما است؛ که صورتم را در دامن آبی رنگش فرو ببرم صدای آرامش باشد. زلف سیاهش که گله مندم از آن چندان که مپرس هنوز. خلوت؛ خالی؛ پر است از تلخی من و از شکایت من به زلف سیاهش. مهره های آبی را گوشواره ساخته ام تا در دامن آبی آرام شویم. من. مهره های آبی. زلف سیاهش. خلوت من.

Baisers Volés*

برای دل تنگ کلافه ی ناطورِ دشت و حوصله ی سررفته. سینما فرهنگ. سرِدولت. مدرسه ی ایران. کانون زبان شفق. گوته. دانشکده. معلم پیانو. چرت و پرت نویسی و نامه نگاری ته دفتر اطفال. جزوه خونی کتابخونه ی ملی؛ دقیقه ی نود. آیلتس.زِد دِ. جلسه  های یک شنبه عصرپیاده تا آی.پی. اِم.  خلسه ی کشیک.  سفر. بلاهت پنهان. دم غنیمت شماری.
 بِزه وُلِه.

* عنوان از فیلم فرانسوا تروفو.

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

ریم عزیز و زنی با دامن آبی

ریم عزیز
دلم پر از آمدن نیست. در من چنان ترک شدگی ی ؛  خانه دارد که آمدن من را هیچ کس...
من فقط تو را داشتم با دامن آبی با چشمانت همه جا من را مینگریستی؛ نگریستنی نگران؛ زنی در دامن آبی...
دلم پر از رفتن است هنوز وقتی جایی که دسته های انسانی دور هم هستند؛ من همه جا فراموش تراز کاغذپاره ها ... جشن پیدا شدگی کاغذ پاره ها ...
دلم در چمدانی میرود. تا شاید درچمدانی دیگر برود دوباره. برود دوباره.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

lebenslangen Schatz des Schicksals

خبری نیست. گنجی نیست. مقصود و مقصد نهایی هم نیست. جون نکنید

ریم عزیز و زنی با دامن آبی

ویرایش و باز نشر

نخواستن پنهان

کسی که بسیار در خود چروکیده است میگوید که آمدنی؛ هم نیست آن چیزی که دانه به دانه رج به رج بافتم. ساختم.

ریم عزیز (این پست در باب چرند دستمالی مهاجرت نیست)

ریم عزیز
برایم نوشته بودی از حال غریق و از قربت و غربت. در پاسخت تعلل کردم چرا که از حال غریق تا به امروز نمیدانستم. گمان میکردم؛ غریق را غریق میکند و به غرق میخواندش آنچه او را پیش از غرق؛ غرق کرده است. امروز آموختم که حال غریق از حال غریب آرام تر است. اینگونه که گویا زمانی که دو یا سه بار آب بدرون جان پیش از غریقش؛ که برود در نفس آخر دیگر آرامش فرو میدهد. باید بتو بگویم؛ حال غریب از او زار تر است. غریب؛ دور است و میدانی و حالش چنان است که تنها در میان تن ـ ها و او بارها غرق میشود و بارها فرو میرود و حجم زیادی بی قربتی را فرو میدهد و آن نفس آخر آرامش را که نه. امروز دانستم که غریقی گفته بود که پیش از نجاتش دیگر آرام بوده. ریم عزیز تر از جان؛ بتو وصیت میکنم اگر من را جایی غریق یافتی؛ بازم نگردانید. من نجات یافته ام. ریم عزیز امروز که برایت مینویسم جز پاسخی نیست برای حال میان من و تو. ما جایی از این دوران شروع کردیم به مردن. ما جایی مُردیم از موهبت عشق و به آن چله ی خودمان نشستیم. اما به امان آمده ام از بی موهبتی. قربت از جانم رفته است. در جانم حال غریقی است که منتظر آن بلع آخر شورِآب است و آن دَم فرا نمیرسد. آن حال یآس غریب است. امروز حساب سرانگشتی من میگوید که هزار چهارصد و یک سال است که در غرق پیش از دم آخر لحظه ام. در سوگ لحظه ای که نرسید یا اگر رسید دیر بود و هیچ وقت لحظه ی ما نشد. قربت از جانم رفته است و جانم هم از من رفت هشت سال پیش. ریم عزیز همیشه به اینجای نامه که میرسم....بماند. دلم تنگ شده است؛ حقیقت دارد؛ دلم برای جایی تنگ شده است که هرگز وجود نداشته و من آنجا نبوده ام. برای آرامش لحظه ای که مردی دست زن  ترسیده ای یک لیوان گل گاوزبان میدهد و برای آرامش لحظه ای که دختر شانزده ساله ای برای دخترک هفت ساله ای قصه میخواند یکی روی زمین دراز کشیده پاهایش را روی میز گذاشته و یکی روی کاناپه دراز کشیده که کوچکتر است و قلبش بیمارتر....اینجای نامه هم میرسم...بماند این هم...دلم برای آخر تابستانی تنگ شده که زنی ماند این هم بماند...

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

courtesy of

این تز ما اگر نوشته نشود هم باکی نیست؛ در عوض با خانوم نون. نون. الف بسیار هنگ اوت کردیم و رد و بدل عواطف نمودیم روزانه.

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

Letzte

در من نوازنده ای عریان نوجوانی زندگی میکند که تنش در چند اُکتاو خلاصه شده و دست آخر هم در آخرین اُکتاو نوجوانی خودش را در یک سکوت جا میگذارد.

نامه ای به یک کم فهم.

قراره یه اعلان آویزوون کنم تخت سینه م بنویسم: دوست یا نسب؛ یا سببِ عزیزی که در این مدت  بخودت اجازه دادی هرچقدر دوست داشتی صحبت کنی و که اسرار و سخن به قضاوت ناقص و حقیرت پراکنده کنی؛ راحت باش؛ من خسته شده م انقدر محترمانه تلاش کرده م بهت بفهمونم. شاید دفعه ی بعد حضورن خدمتت بگم؛ یا مثلن جایی در خدمت دوستان خواهش کنم یا خفه شی؛ یا خفه ت کنم به روش خودم.

فنچ

در طول سالهای هفتاد و دوی شمسی تا هفتاد و هفت و هشت؛ دختر بچه ی یازده ساله و شونزده ساله ای بودم سیاه سوخته با یک ردیف فلز زشت تو دهنم و یک مشت افکار آشغال شاد در کله م و یک سری "جان شیفته*" زیر تختم.
*جان شیفته: رومن رولان
ترجمه ی به آذین

چون قرابه ی زهر*

می‌رود از سر کوچه سیگار بخرد، تا برگردد، می‌بیند که فراموش شده است در همه‌جا.

ریم عزیز
بارها گفتم در زندگی آدمها؛ آدمهایی وجود دارن که چسبیدن به شیشه ی ماشین کنده نمیشن...یکی هم با چشمهای سبز و استخوانهای بازنشسته؛ چه عیبی داره اون چشم خسته غمگین از پشت شیشه بهت نگاه کنه. بذار باشه.
ولی... یک روز میزنی کنار تو خاکی؛ پیاده میشی و میری.
ولی... یک روز بجای اینکه ایستگاه مرکزی شهر پیاده بشی بروی سرکار؛ چند ایستگاه قبل تر با چمدانت پیاده شده ای رفته ی تا یک بسته سیگار بخری.
ولی... یک روز دیگر از پرواز کانکشن سوار پرواز مقصد نمیشی و بدون چمدونت ؛ کلاهت رو محکم میکنی و میری بیرون از در فرودگاه.

* عنوان از وبلاگ مرحوم ح.نون

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

Acquired

یک طوری شده که به دل انگیز جان میگفتم از فلان قضیه و فلان آدم دیگه نه بدم میاد نه خوشم میاد نه عصبانیم نه خوشال. بعد دل انگیز عزیز اشاره به عمق خطر قضیه کرد. این بی تفاوتی اکتسابی. اسمشو رو میذارم اکتسابی؛ چون آدمی هستم خیلی با تفاوت یعنی فعل در زمان ماضی نقلی صرف میشه؛ بوده ام با تفاوت. بعد یه روز مُردم. مثلن؟ مثلن یک روز تعطیل نشستیم جایی بعد بمباردمان متلک و غیرمستقیم و چرت و پرت میشم؛ حسم؟ فرو رفتن یک پونز به باسن کرگدن. ترسم از بی تفاوتی در مقابل ناخوشایندی ها نیست؛ ترسم از بی تفاوتی برای اتفاقاتیه که همه ی عمر تصویر کرده بودم و الان؟ نشستم ؛ این سندرم نقص اکتسابی تفاوت از کجا اومده؟

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

برای دل کتاب. (صفحه ی پنجاه دو و خط پنج)


با اینکه به چشمم چیز چرتی اومد در نظر اول ولی با در راستای وحدت کلمه و سپینود ناجیان و کلن دیگه
...هر سه مان بهم گفتیم که دیگر کسی به مارسیا فکر نمیکند. این را رضا گفت و فرج هم تایید کرد و بلافاصله سیگاری روشن کرد و دودش را با افسوس بیرون داد که بنزین را سهمیه بندی کرده اند و مردم شلوغ کرده اند و پمپ بنزین ها را آتش زده اند و رضا دیگر چشمهایش گر نداشت و من توی زهنم خیال میکردم آن نرگس های روی داشبرد کرم رنگ و آن امریکن دریم سیاه از سرم زیاد بود و همان" مرا تو بی سببی نیستی" برایم بس بود که نفله ام کند که ممکن نیست "مرا تو بی سببی نیستی" را همین طوری گفته باشید که کلمه حرمت دارد آقا و شما زبان شناس اید و من....

شانس خوبی داشته م که صفحه ی ۵۲ کتابی که باز کردم چیزی بود که خیلی دوست داشته م. و این رو یادداشت را با ملزوماتش به خانوم ن.ن. الف ارجاع میدم.

(نام کتاب و نویسنده هم مطابق امر ناگفته موند)

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

یک شب / ۳

دو و نیم صبح. ماشینمو بردم جلوی اورژانس پارک کرده بودم. سرمو روی فرمونم گذاشتم؛ درو باز گذاشته بودم باد خنک بیمارستان بیاد تو. خوابم برد.سیگار تو زیرسیگاری ماشین برای خودش تموم میشد.

http://www.youtube.com/watch?v=Zy-rEWM8vSU

یک شب/۲

سه عدد زن از سه قاره؛ پشت به مردم رو به دریا آبجو میخوریم
زنی با موهای مجعد زیبا با انگشتهای کشیده سیگار میپیچید برای ما. زنی با لباس قرمز و گوشواره های قرمز و چشمهای سیاه؛  به فارسی آه میکشید و به لیوان نگاه میکند. زن دیگری با چشمهای آبی ش میخندد و با پوست آفتاب زده ....و....ما حرفهای ممنوعه میزنیم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

روز یک؛ روز دو (با احترام به بهمن فرسی)

روز یک
سه پاراگراف از پروتکل رو نوشتم. بنظرم بد نشد. جاهایی که دوست داشتم رو نوشتم تکامل عصبی و تمایز همراه با سن. همه ی کتابای جدید نوشتن. هرکس یه جور. سه پراگراف نوشتم انگار سیصد صفحه. ظرف یک هفته؛ بیشتر پورتکل رو تموم میکنم. رویای یک نیمه شب تابستان شیکسپیر را هوس کردم. اگررفتنی شدم؛ از قفسه ی کتابام برمیدارم و میارم اگر نشدنی هم شدم آنلاین میخرم. فردا بیشتر مینویسم.
نظامی چیزی داره از لیلی و مجنون که خیلی دوست دارم یک ماهه بهش گیر دادم. دو یادداشت در ذهنم بماند تا بنویسم. یکی سنفرانسیسکو و برکلی و دیگری همین مثنوی.
روز دو
یک ساعت دارم تا روز دو برسد. بقیه ی تز رو مینویسم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

گاوِ خونی

نمیدونم اینجا مثل حمومه یا من حس خفگی دارم. چیزی مثل هواپیمای بدون سرنشین سقوط کرد بالای سرم روی سقف؛ تصور میکنم خانوم همسایه پایش لیز خورده در حمام با گل ارغوانی گوشه ی موهاش و هیکل چند پرده گوشتش و پرحرفی مهربونش خورده زمین. فکر میکنم الان همسرش میاد بدو در میزنه میگه اولگا افتاده روی زمین از سرش خون میره میتونین کاری بکنین بعد من با این لهجه ی بیخود و زبون کند و شمرده و لابد زیادی کلاس زبانی م میگم متاسفم باید برسونیمش دکتر...ولی یهو صدای عربده ی جمعی گُل؛ گُل میاد؛ نمیدونم کی به کی گل زده ولی میدونم این ترکمون سازنده ی انبوه سازِ این ساختموناست که از فن توالت بوی گند روغن سوخته ی خوک میاد یا صدای جیر جیر آهنگین و منظم تخت همسایه ی بالایی وقتی با همسرش شب جمعه ای میشن. مبالغه؟ چند شب پیش تر از صدای عطسه ی همسایه پریدم از خواب. چه باک! شیشه های پنجره های ما صدا رو عبور نمیدهند؛ اگر همسایه ها خفه خون بگیرن تا پنجره رو بتونم باز کنم؛ اگر...یک کافه ای درست در زیر ساختمان باز شده که اولگا میگه جای خیلی خوبی داره برای همین هم کارش انقدر خوب گرفته. صندلی های فلزی زشتی رو چیدن توی پیاده روی دم در و تا لب خیابون آدم نشسته گوش تا گوش. میگه یه کرواسان و نوشیدنی یک و بیست یا بیشتر یوروئه. تو بارسلون همین حداقل یک و هشتاد یوروست. از بالکن عصرا روی شکم آویزون میشم و دلم میخواد مث بچگیا ازون بالا تف کنم روی سر مردم و قایم بشم که نمیکنم. دلم میخواست الان کوالالومپور بودم تو همون هوای یکنواخت مرطوب مارمولک پرور با همون مردم داغون بی عقلش هیچ کاری هم نداشتم و هیچ مسوولیت روانیی بر دوشم نبود. صدای جیغ که بیاد خیالم از تصاویر ترسناک جذاب پاک میشه نمیخوام فکر کنم جیغ بچه ی اولگا باشه. بلانکای خوشگل پررو؛ وقت سلام علیک از توی بالکن توپشو میندازه و میاد زودی دم در میگیره چون من بهش یه بسته ی بزرگ کیت کت میدم بجای یه کیت کت. میدونم صدای بلانکا نیست. میدونم اون بالا کسی نه صدای جیرجیر تخت رو میشنوه و نه دلش میخواد هوای خوب شبانه ی بارسلون رو رها کنه و بره کوالالومپور. از شدت خنده میخواستم زبون خودمو قورت بدم وقتی ماریونا هم موسسه ای بهم دیروز میگه انقدر ساکت نباش. من؟ سکوت؟ چی کار کنم؟ باز میخندم میگم آره این منم دیگه؛ آدم ساکتیم. لوکاس رد بشه بدو بدو باید ازش بپرسم مگر مغز خر خورده به هزینه ی خودش اینجا پی ایچ دی میخونه.
یه ساده لوحی جایی گفته بود فلان کس درس فوق دکترا میخونه. خواستم بگم اگر میخواین بدونین برای آینده تون. پست داک؛ درس نیست و نمیخوننش. عنوان  فوق دکترا براش هم از مزخرف ترین هاست مثل بقیه ی عناوینی که ما مردم بدبخت به خودمون میدیم تا سوراخای دردناکمون رو پر کنیم.

موسیقی فیلم گاوخونی رو اگر یافتید گوش بدهید

باید بزودی یک یادداشت جدا از سنفرانسیسکو بنویسم.

چاه بابِل

کاش روزی از گور بیام بیرون و چاه بابِل را روخوانی کنیم با هم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

Like a death row pardon

معتقدم زندگی شده یک استعاره ای از این:
یک باری دوسال قبل در سفر بودیم با دوستی.  من برای اولین و آخرین بار در عمرم یک صندل که چه عرض کنم؛ یک دمپایی ابری لاانگشتی (اگر فحش ندین باید بگم از زشت ترین اختراعات بشر در پوشاک همین لا انگشتی است) هم پوشیده بودم. از مترو دیار مورد سفر؛  تا جایی که میخواستیم بریم دیدار توریستی انجام بدیم؛بیست دقیقه پیاده بود یا کمی بیشتر. در ابتدای راه به یک همسفر دیگه گفتم خدا خیرت بده فرانچسکو جان بیا از خیر این محل بگذر و بریم بشینیم تو همین باره یه کوفتی هم بخوریم و برگردیم هتل. گفت نع که نع...یعنی من اصرار نکردم فقط یه بار گفتم اونم گفت نع من گفتم چشم. سه دقیقه بعد از راه رفتن پام ذوق ذوق میکرد و حسابی میسوخت. درآوردم نگاه کردم دیدم لای انگشتام قرمز و پوست کنده ست. گفتم بدرک...ادامه میدیم؛ آخرای راه دیگه دردی هم نداشت منم نگاهی نکردم بهش از ترس. ده دقیقه بعد درد پام قطع شد؛ این همسفر هم تنگش گرفته بود به دوستم گفت تنگش گرفته و میخواد جایی خودشو راحت کنه و ولش کن بیا برگردیم و اصلن تاکسی بگیریم برگردیم و اصلن کل کرایه ی تاکسی رو هم اون میده چون اون میخواد که برگردیم. جرئت کردم پامو نگاه کنم دیدم صندل لیمویی رنگ شده نارنجی از خون . لای انگشتای پام قلوه کن شده و پوست نداره بهش و یه جا خون دلمه بسته و یه جا خودش یواش یواش برای خودش میره. صندلمو کف خیابون درآوردم دستم گرفتم پابرهنه ایستادم. تاکسی جلوی پای فرانچسکو ایستاد و کسی به تلفن دوستم زنگ زد گفت بمن بگه که نمره ی امتحان کتبی فلان چیز آلمانیت خوب شده . آدمی وقتی دمپایی لاانگشتی پاش باشه دیگه بعد از قلوه کن شدن و خونین مالی گشتن دیگه نه تاکسی و نه نمره ی کتبی لاتین حتا و نه سوشی و نه هیچی حال رو خوب نمیکنه.
An old man turned ninety eight, he won the lottery but died the next day

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

یک شب/۱

من بودم کنار لبه ی بلند بالکن. سیگارم بود و شراب  ریوخا. پایین؛ صدای همهمه ی مردم شادی میومد و حرف میزند به زبونی که برای من ناشنوا؛  سکوت  بود. من بودم . شب من بود و زبان شادی همسایه ها ی شاد  که برای من یک ریکوییم میزدند یک مرثیه.

از کودکی هایش و دلتنگی هایش بگوید.

یک چیزی میخوام بنویسم اینجا ولی ترس دارم که اگر نوشته بشه من بنظر اروگنت برسم که نمیخوام برسم؛ شاید باشم ولی خودم فکر میکنم نیستم یا نمیخوام باشم. من روزی با یک دل انگیزی صحبت میکردم و فکر میکردم من اصلن آدم این زمان نیستم. آیا خیال میکنم آدم زمان های بعدی هستم؟ بهیچ وجه. قبلن هم در مرحوم وبلاگ قبلی (سیزیف...) گفته بودم دلتنگیی به روزگاری دارم که هرگز زندگی نکرده ام. بطرز زیادی دلتنگ ادب و اتیکت دورانی هستم که هرگز در اون نبوده م که هیچ؛ جد و آبا بنده هم نبوده اند؛ چرا بوده اند؛ همون اجداد ولی اجداد بنده احتمالن از هرطرف که بری به نسل با اتیکت اون دوران که نمیرسند. به شدت از ارتباطات بر مبنای از اول؛ پسرخالگی(دوستان عزیز بخودتان نگیرید. کلی است.من عاشق دوستانم هستم)  بدم میاد. من رو میتونین تا سالها ادامه بدین دوست شما باشم و هنوز بهتون بجای "تو" بگم "شما" و ناراحت نباشم. حقیقت هم اینه که متاسفانه بنده اینطور تربیت شده م. مادر ما (یکی از ما دو خواهر مرد و ما تبدیل به من شده) در دوران تینیجری بشدت در استفاده از اصطلاحاتی که غیرقابل گریز بودند از جمله:" اسکُل" و حتا "باحال" نقره داغم کرده بود بطوری که در سیزده سالگی یه فحشی یا یه حرف متناسب سن و مدرسه  جرئت نداشتم بزنم اگر میخواستم بزنم باید تا شعاع یک کیلومتر؛ مادر را باید نمیدیدم تا حرف مزبور از دهنم دربیاد. اینطور شد بزرگتر که شدیم از کارهای ممنوعه ی ما فحش دادن بود که خوشبختانه ابدا از این نظر از نسل عقب نیافتادم اگر کسی باشید که اول من را شناخته باشید بعد وبلاگ را میدانید که تا مدتها بنده جلوی شما فحشی نداده م. پشیمون هم نیستم از این وضعیت. از زمانه پشیمونم. دلم میخواست در دهه ی چهل شمسی میبودم و روابط درگیر قیدهای بیخودی شفاهی بودند و مرزها به اسم رفاقت مورد خشونت واقع نمیشدند و کلام دارای قداست" اضافی" و" بیخودی" بود. این یک تناقضی در من است که خودم را گیج میکند. به شدت معتقدم که انسان نبایست بوقت حرف زدن منحصرن؛ مقید به زبان مادری باشد و پارسی را پاس بدارد و یک کلمه خارجکی نپراند بلکه انسان برای نشان دادن مقصود خود باید به هر زبان و واژه ای که می دانه چنگ بندازه و رسم الخط فارسی رو پاس نداره. اینطور موجود شترگاوپلنگی هستیم. بله. من دلم میخواست انسانها به ادب جز در تختخواب همیشه پایبند باشند برای همین مدام چوب همین فانتزی هام رو خورده م. انسانهای باتربیت و خوش صحبت برنده ترین ها بوده اند و تجربه نشون داده انسانهای باتربیت دست آخر تایید من رو ربوده اند (بحق یا ناحق)... اینطور هست که من مدام در حال عذرخواهی بیخود و انتظار بیخودی هستم. اگرچه تناقض دیگه ای هست که متاسفانه دنیای مجازی حدی نمیشناسه مثلن همین وبلاگ؛ وبلاگ چارچوب کلامی نداره.نباید هم داشته باشه با اینحال من معتقدم که خودم گاهی حد رو گم کرده ام و اشتباهات احمقانه ای مرتکب شده م در حق انسانها. ادعا دارم که اگر در دهه ی سی و چهل شمسی بودم؛ خوشبخت تر میزیستم. نه علاقه ای به تکنولوژی در حال دویدن دارم و نه ایمیل رو به نامه ی کلاسیک ترجیح داده م. من همیشه دوست داشته ام که نامه بنویسم؛ به کتابخانه ی اتاقم (مسلمن در تهران) نگاه کرده باشید؛ کتابهایی که گردآوری نامه ها باشند؛ زیاد میبینید. در پایان این یادداشت حتم دارم انسانهای بسیاری بمن خندیده یا ترک مطالعه ی یادداشت را نموده اند و بسیار هم خوشم می آید. در حال حاضر دلم میخواست یک رولز رویس همان دوران داشتم و یک خالی هم همون گوشه ی لب؛ همونجا رو بوس میفرمودند دل ما هم خوش تر بود انقدر هم آزار نمیدیدیم از بی اتیکتی. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

از کودکی هایش بگوید

مدتیست به خواندن برگشته ام. مدت خوبی ست. به قبلتر هم که فکر میکنم یادم می آید که میخوانده ام ولی نه با این لذت. خواندن من را خوشحال میکند؛ حتا مقاله های پشت سرهم مربوط و نامربوط به تز. از جاهای نیکوی تز نوشتن؛ بخش مقاله است از جاهای چرندش جمع آوری؛تمیز کردن دیتا و بعد آنالیز که البته مورد اخیر کار نرم افزار است خوشبختانه به هر حال جای خوبش همین است و جای بدش که جمع آوری دیتا بوده به خواست مرلین بزرگ و حضرت جرجیس پایان یافته. خواندن لذت دارد. گوشه ی آفتاب خورده ی اتاق دخترخاله ام؛ خرمگس خوانی. خرمگس؛ کتابی بود که از مادرم به خاله زاده هایم رسیده بود و من در همان خانه ها در گوشه های آفتاب خورده خواندمش. کتابهای دیگری بود که من را شستشوی مغزی دادند و غیرمستقیم آنها را به من خواندانیدند (در واقع چنین فعلی در فارسی وجود ندارد؛ ساختن این فعل در زبان ترکی بسیار کاربرد دارد معادل فارسی صحیح و سالم آن خورانیدن غذا به کسی است. ساختن فعل متعدی. ) از بین آنها "دانشکده های من"گورکی را دوست دارم؛ هنوز گاهی به ورق ورقه هایش برمیگردم. پنج سال پیش در میدان انقلاب دنبال نسخه ی سالمتری بودم؛ ظاهرن یافت میشد؛ من نجستم. از میان کتابهایم ورق خوردن به مادر و پدرم را دوست دارم. پدر و مادرم دوبار برای من در زندگی تصمیم گرفتند یک بارش این بود که در جنگهای داخلی منزل مغلوبم کردند و بطور ضمنی گفتند اگر دانشکده ی زبان بروی عاق میشوی. بار قدیمی تر تصمیم آنها بر کتاب خوان کردن من بود. نبایستی در آن خانه کار سختی میبود چون از خط اخم مادرم و خطوط افقی پیشانی خودم و پدرم و با توجه به دانستن شکل صورت ظاهر ما موقع مطالعه؛ میشود فهمید همه ی با هم سرمان در کتاب بوده است. تا آرمیتا بدنیا آمد و دانستیم بیمار است. آن وقت مادرم بیشتر در کتابهای نامربوط به تخصصش و پدرم بیشتر درعلوم عقلی رفت. گفته بودم که پدر من درس حقوق خوانده است ولی مرد بسیار با اطلاعی است از فیزیک کوانتوم؛ آناتومی؛ فیزیولوژی و نورولوژی و کاردیولوژی. اغراق هم نمیکنم. به این دلیل که پدرم است نمیگویم. همه میدانند من و پدرم به لحاظ ایدئولوژیک با هم در جنگ مدام بوده ایم و به لحاظ جهان بینی؟ اکنون در این لحظه؛ بله در یک نقطه ی تفاهم هستیم. این که پدر من انسان بسیار هوشمندی بوده است را میتوانم بدون اینکه کلمه ی پدر را بگذارم و نامش را بعنوان مردی که نمیشناسم همچنان در جمله بگذارم و جمله تغییری نکند. من یکی بیننده ی خارجی بوده ام به این مرد همیشه....او یک کتاب ناطق و آرشیو آموزشی فلسفه است.  اما اگر این دو نبودند؛ هیچ چیزی جز کتابها و نوشته ها و کاغذهای عزیز من؛ تحمل دیدن عمق سقوط و فرود در کنار حقارت که نام دیگرش؛ انسان امروز است؛ از من سلب میشد. امروز؛ اتفاقی من را بهم ریخت. اتفاقی به اسم بی نزاکتی. بی نزاکتی من را بهم میریزد. دو نفر در کنار من بودند در کنار این احوال؛ خانوم ل و مقاله ی مقایسه ای و عصر هم در راه بازگشت باز هم خواندن. خواندن من را دور میکند از مصیبت. وقتی آرمیتا از بین رفت؛ دوباره نشستم پیانو زدم. من حرفه ای نیستم اما دوست دارم انگشتانم روی سازم بدود.  در خانه صبح تا شب درس میخواندم. هیچ زمانی اینطور کتاب های پزشکی را مطالعه نکردم. و شب تا صبح خوشبختانه از دوران خوب و شکوفایی نشر کتاب در ایران بهره می بردم. در این میان به روابط هم سری میزدم. بتدریج از فوت آرمیتا به بعد خانه از حضور صدایش خالی میشد و حضور سکوت ما با کتابهایمان در میان بحثهای آتشنین خانه و رفقا باز هم از کتابهای مان بود. گذشت و گذشت و کتابها با هم جا عوض کردند؛ آدمها هم. کتابهایم. کتابهای نازنینم.  در دوران بعدی فاصله ی میان بیست و پنج سالگی تا بیست و هشت سالگی وقفه ی سه سال بین روزهای مدام تیاتر بود که در اون دوران ما شاید سالی دوبار میرفتیم تا بیست و هشت سالگی سنت با دوستان عزیزی که از خواننده های این وبلاگی. خواندن برای یک روشنفکر درست ( در استفاده ی درست از مفهوم صحیح و مثبت روشنفکر) مانند وسیله ی خوردن غذا میماند.
راضی ام که میخوانم و خودم رو از شر مردم آزاران دور و کر میکنم/ راضی اک

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تنگ غروبی

افتادم به سخنان تهوع برانگیز...ولی روا باشد که باز یادی کنیم از گودر با همه ی جنگ و بی تحملی جمعی مان و اختلافامون؛ از هم پاشیدگی های بسیاری از جمعهامان روا باشد که آرزو کنم جمع های محدود و گَنگ های فاشیستی کسی را راه نده ی گودر را میانداختید/ یم...عکس میذاشتیم و از هم دیگر یاد میکردیم؛ سحر برامان عین القضات میخواند؛ دیگری عکسهای ترقوه میگذاشت؛ من تندخو بودم و مصی شعرهایش را مینوشت و مجبور نبودی فقط یک پلاس بزنی ...روضه سر میگرفتیم. شکموهای مقیم گودر بودیم و راضی موزیک راک میگذاشت. خودمان بودیم. بارها در فیس بوک را باز و بسته میکنم؛ در کَتم نمیرود این حجم پیش پا افتادگی که جلوی پایت میگذارند و این حجم آماس حقارت در هر سطحی. منهم. خود من دیگر بوی گندیگی مجازی میدادم....روا باشد با همه ی تفرقه و جنگ و تندروی و چرت و پرتهای گودری مان به همان روزها برمیگشتیم. حالا باز نیاد بگین وقتش بود بسته میشد. خودم هم همینو گفته بودم. غلط کردم

absolute

گفتم برایش این داستان فرق داره کسی درونم میگفت دروغ میگوید. خسته شده بودم. میخواستم حقارتشان و تقلید های ناشیانه ای را که از زندگی من میکنند؛ را کراپ کنم و جدا کنم. دست آخر دیدم بگذار باشد. کسی در این بین حقیرانه لذت میبرد؛ ببرد.
حالا دو سه کلمه باید بگویم بزودی: به شرط عاشقانه. غیرعاشقانه ی قطع کوتاه دیگر هیچ چیز نباشد. آنها هم نه.

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

کام دل به بار آرد

یه چیزی میخوام عرض کنم که یحتمل با گوجه فرنگی حضار روبرو میشم یا دوستان احتمالن منو میبرن برای مرحله ی بعد درمان لابد مانیا پانیا...آقا اصلن چرا انقدر دشمنی...چرا انقدر علافی؟ چه حوصله ای؟ بجون عزیزتون خودمم دارم اینو مینویسم این وبلاگ هک نشده است. همه با هم دوست باشیم. انقد قشنگه...(تخم مرغ افکنی حضار)

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

که از فریاد خود باشد به فریاد* یک نامه

از انگشتم واژه گریه میکند. کلماتی که ناگفته در هوا یخ میزدند. من؟ * همیشه بغض ترسی را فرو میدهم که در پشت دندانهای کلید شده ام خجول میشوند. در زندگی ناگفته ی من جای زن نابالغی بی تابی میکند که در خواب مُرد و جای مردنش بر کتف هایم خالکوبی بوف ترشروی خندانی است که پنجه هایی مترصد دارد. از انگشتم واژه ی عور ارضا میشود و می ماسد بر کف دستهای همیشه همیشه همیشه نارسیده و ناخواسته. انگشتانم شهوتناک درهم میپیچند و عشق میورزند و من هیچ وقت پایانی برای فعل ترکیبی عشق ورزیدن سراغ ندارم. از واژه هایش پُر هستم از نقطه هایی که من هیچ وقت سرخط نگذاشتم. حسین جان!  در دلم توده ای پر از خون میگرید. تو میدانی دلم خون است یا این توده دیگر گنجایش دل را ندارد؟
به حسین مفید عزیزم


 *(شعراز وحشی بافقی)



* من؟* حق اختراع خانوم پگاه است

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

sofa

میدونی چه چیز دیگه ای درد در باسن است؟ سوفای موجود در هال منزل من. من دارای دهاتی ترین سوفای دنیا هستم.

گورانه

این درسته که وقتی کسی رو دفن میکنن تکونش میدن یعنی دارن توی گور صداش میکنن؟ چیزی هم میگن؟
خواستم گفته باشم؛ میخوام برم تو قبرش صداش کنم تکونش بدم بگم پاشو! پاشو بیا جامونو عوض کنیم تو زیاد خوابیدی الان نوبت منه...

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

Zusage

قول؛ قوله. میرم خونه مون. میشینم تو ماشینم بارون بیاد رو شیشه م. تنهایی من. منتظر بشینم سیگار خودمو با میل بکشم. تا زمان بایسته و بعقب بره و من تو خیابون رودکی ش. ایستاده باشم دم دکه ی زرگنده. باد پاییز بیاد سی ساله بشم. شاید هم غم شدیم. شایدم رهگذر همزمان. قول؛ قول ه.

حسن الختام ینگه دنیا یا در برکلی چه میگذرد؟

سفر دیوانه ای است که در اینجا بزودی تمام میشود.
در یک سفر از فلان به فلان جای قاره ی پهناور در فرودگاه شیکاگو گات سْتاک! همزمان روزبه  ی ما هم در جایی میان راه همین اتفاق را تجربه میکرد بطوریکه همزمان رسیدیم به سنفرانسیسکو. سنفرانسیسکو را تعریف کنید با مثال. شب بود. من با یه تمبانک پِرپِری چسبیده بودم به زمین . آقای پیم در کلمبیای کارولینای جنوبی دو جایزه گرفته است. هزار بار گفته م؟ دمم گرم! بازم میگم. این که نشد هرکس هر شکری خورد هرجا بگه  با فلانی بره فلانجا اعلام کنه و من نگم آقای پیم جایزه ی ربکا جیمز بیکر گرفته ؟ وهمانا بخش نقدی جایزه ما را بخشیدیم به بنیان مزبور و افتخار و پرستیژ جایزه را دریافت کردیم.شب بعد از شام اول؛ کسی به ما دونفر ایمیل زد که شما که چند زبانه هستید باریکلا و یه فرش قرمزی برای شما پهن شده در یک برنامه ی CDC یا لینک مزبور بعد ما که یک نفرمان چند زبانه بود(بنده) و دیگری بسیار فرهیخته و اینکاره در علم خودش (آقای پیم)؛ ایمیل مزبور را خوانده و در ته لینک مربوط به برنامه میخوانیم که" ممالکی مثل کوبا؛ ایران؛ عراق و غیره اصلن خودشون رو سبک نکرده و برای این برنامه اپلای نفرمایید چون امریکا شما را ترورسیت میداند"...؛ این است که بنده شخصن میخواستم جواب ایمیل بانوی محترمه را بدم؛ گفتم بجان شما نمیشه! اصلن باید خودم جوابشونو بدم و آقای پیم  که اخلاق بهتری داره به ایشان در عوض جواب میده که:" توو بَد! ما نمیتونیم اصلن اپلای کنیم"... بله عرض میکردم. موندیم در شیکاگو؛ بنده؟ ناخن میجویدم و ساندویچ گاز میزدم. چه کار باید میکردم؟ بعد مدتی زمان؛ رفتیم سوار یه هواپیمای جدیدی شدیم که یکی از کامپیوترهاش خراب نبودمثل هواپیمای قبلی. بله با من همان تمبانک میرسم سنفرنسیسکو و این پای سفید تپل را که میذاریم به بیرون فرودگاه ؛ این موهای درنیاموده ی پای ما سیخ شود.  از آن روز تا دیشب ما همچنان یخ زدیم. بهمین سوی چراغ؛ کازین ما یک کت پوست بما داد که لحظه ای از خودمون جدا نکردیم. اگوست و سپتامبر و کت پوست؟؟؟

به سنفرانسیسکو شدم؛ عشق باریده بود. 

فکر میکنم یک یادداشت سزا باشد نوشته شود در وصف سنفرانسیسکو. در همین لحظه که متحولانه نشستم؛ و به سخنرانی اباما گوش میدم که داره میگه ایران فلان؛ دچار تغییر عقیده هستم که آیا بنویسم از سنفرانسیسکو یا ننویسم. به این میگن داستان در داستان. در این آن به اینجا رسیدم که ننویسم. یا بعدتر سرفرصت بنویسم. اگر در غرب ایالات متحده هستید به سنفرانسیسکو سر زده و تا یکی دو ساعتی اطراف شهر مزبور را سفر کنید. هم اکنون این سخنرانی تمام شد و نسبت به سخنرانی بیل زیاد باراک  را نپسندیدم.

برکلی.

آقای پیم در برکلی لکچر دارد. روزی که جایزه دریافت کرد به او گفتند" اینهمه راه که میای تا اس. اف بیا برکلی و این مقاله را دوباره بگو".... صبح من و روزبه و آقای پیم به زور تن لش مان را تکان داده و با آقای کیم؛( فامیل مربوطه)؛ به برکلی منتقل میشویم. آقای پیم بسیار پاپیولر شده. خودش و مقاله ی مزبورش . من و روزبه چیزمان را در مشتمان گرفته و مقابل دانشکده ی فیزیولوژی نشستیم تا آقای پیم برود و بیاید. باور نمیکنید ما چیزمان را بدستمان گرفتیم؟ نکنید!... رفتیم جایی به نام "بانگو برگر " یک ساندویچ کباب کوبیده زدیم با دوغ. روزبه ی ما بسیار با کباب میانه ی عجیبی دارد. نام بسیار متداولی است در خانواده های شبیه ما.
بالاخره روز پیش ما خانوم سح و آقای کیم را با گریه ی فراوان ما ترک کرده و رو به منزل سفر طولانی خود را آغاز کردیم...تا کِی برسیم به منزلمان در تهران...

همانا سرنوشتهای شما را به یک سرانگشت.

خوشبختی تکنولوژی این بود که  اختیار قطع و وصل به روز شدن از خواص و عوامو رو انگشتمون نگه میداشتیم. رو همون نوک نوک انگشت. به عربی چی میشد؟ سرانگشت؟

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

نوستالژی زرگندانه

داستان ما حکایت لکاته ی یواشی بود که جلوی دکه ی روزنومه فروشی ساعتها ایستاد بیخودی بعد سیگارش رو با پای راستش له کرد و به سرکوچه نگاهی؛ همون خونسردی اکتسابی جدیدش رو کشید و برد و برگشت.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

ماراتن تَنانه یا سیمای دو تن در قاب

روبروی پنجره های هم نشستیم. زن جلو روی سکو مانند؛ مرد پشت سرش. زن نیمه لخت ؛ سفید و منحنی پاهاش رو من میبینم.  ازاون یکی رو اما شونه ی لخت دست بلند که از پشت سر زن حلقه شده آمده بین دو پای جمع شده ی زن توی سینه ش. دست دیگه ش رو نمیبینم. سر اون یکی کنار گوش زن نشسته که انگار سالهاست حرف کنار گوشی نگفته باشن. حرکت لبهای هیچ کس رو نمیبینم ولی برق چشمای بسته ی زن رو میبینم. داغ حرکات صبورانه ی سر و دست ها رو هم. داغ و صبر؟ صبورانه گِردِ سینه ها و شکم و شونه روی چشم میشینه. اون یکی سرش از گردن؛ مایل میشه بدنش خم میشه و موزون میاد پایین؛ هیچ کس از روی سکو مانند پشت پنجره نباید پایین بره. گردن زن؛ نرم میفته عقب. ماراتن تن آنه.