۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

خویشان همه در شکایت او/ غمگین پدر از حکایت او *

با خانوم اِلا رابطه ی عجیب خوبی دارم. یک سال است که ندیدمش ولی یه دوستی خوبی در دلم دارم براش. با همه ی فاصله و تفاوت وقتی حرف نمیزنم شک ندارم میفهمه از چی حرف میزنم. این خیلی خوبه. امروز تلفن زد که داشتم وسط تز و نظم و ترتیب خطهای بی ربطم جولان میدادم. جمله ی سوم نه چهارم چیزی گفت که ده هزار سال بعد خودم بخودم میگفتم و بعد از خودم پرسیدم که چرا خودم فکر نکرده بودم. در این میون این گیجی؛ دوستای خوبی دارم. استعداد دوست یابی مناسبی دارم.

پدر من مرد اندرز نیست. یعنی هیچ وقت نبوده. از هیچ الگوی سنتی پدرانه هم پیروی نمیکنه  ما هیچ وقت با هم توافق نظر نداریم و بر همین اساس من مخالفت کردم مثل همیشه جیغ زدم. پدرم گفت کسی باید که هیچ وقت خشم تو رو از زیر لبخندها و کلیشه ی ادبت نکشه بیرون و گفت که متاسفه این که مقدور نیست چون امروز (اون روز) تو با انسانهای سنتی و اُمُل احاطه شدی و بزودی خواهی ترکید. این اندرز نبود ولی پدر من متاسفانه هیچ وقت بیراه نگفته.

مشغول کارهای دانشگاه هستم مثل همیشه در مدت این بیست و فلان سال. این مقاله رو جراحی میکنم بدرد نمیخوره میفتم به جون دیگری. در این میان؛ خمسه ی نظامی میخونم. دلم میخواست کسی با صدای خودم برام میخوند. وقتی خودم  هم با صدای خودم برای خودم میخونم اون حالی رو که دلم میخواد پیدا کنم نمیکنم. بشدت حوصله ی اغیار ندارم.

سه پراگراف شد. کلمه ای از اون چیزی که در مغزم بود در هر پراگراف گذاشتم و شد.


نظامی

هیچ نظری موجود نیست: