۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

از کودکی هایش و دلتنگی هایش بگوید.

یک چیزی میخوام بنویسم اینجا ولی ترس دارم که اگر نوشته بشه من بنظر اروگنت برسم که نمیخوام برسم؛ شاید باشم ولی خودم فکر میکنم نیستم یا نمیخوام باشم. من روزی با یک دل انگیزی صحبت میکردم و فکر میکردم من اصلن آدم این زمان نیستم. آیا خیال میکنم آدم زمان های بعدی هستم؟ بهیچ وجه. قبلن هم در مرحوم وبلاگ قبلی (سیزیف...) گفته بودم دلتنگیی به روزگاری دارم که هرگز زندگی نکرده ام. بطرز زیادی دلتنگ ادب و اتیکت دورانی هستم که هرگز در اون نبوده م که هیچ؛ جد و آبا بنده هم نبوده اند؛ چرا بوده اند؛ همون اجداد ولی اجداد بنده احتمالن از هرطرف که بری به نسل با اتیکت اون دوران که نمیرسند. به شدت از ارتباطات بر مبنای از اول؛ پسرخالگی(دوستان عزیز بخودتان نگیرید. کلی است.من عاشق دوستانم هستم)  بدم میاد. من رو میتونین تا سالها ادامه بدین دوست شما باشم و هنوز بهتون بجای "تو" بگم "شما" و ناراحت نباشم. حقیقت هم اینه که متاسفانه بنده اینطور تربیت شده م. مادر ما (یکی از ما دو خواهر مرد و ما تبدیل به من شده) در دوران تینیجری بشدت در استفاده از اصطلاحاتی که غیرقابل گریز بودند از جمله:" اسکُل" و حتا "باحال" نقره داغم کرده بود بطوری که در سیزده سالگی یه فحشی یا یه حرف متناسب سن و مدرسه  جرئت نداشتم بزنم اگر میخواستم بزنم باید تا شعاع یک کیلومتر؛ مادر را باید نمیدیدم تا حرف مزبور از دهنم دربیاد. اینطور شد بزرگتر که شدیم از کارهای ممنوعه ی ما فحش دادن بود که خوشبختانه ابدا از این نظر از نسل عقب نیافتادم اگر کسی باشید که اول من را شناخته باشید بعد وبلاگ را میدانید که تا مدتها بنده جلوی شما فحشی نداده م. پشیمون هم نیستم از این وضعیت. از زمانه پشیمونم. دلم میخواست در دهه ی چهل شمسی میبودم و روابط درگیر قیدهای بیخودی شفاهی بودند و مرزها به اسم رفاقت مورد خشونت واقع نمیشدند و کلام دارای قداست" اضافی" و" بیخودی" بود. این یک تناقضی در من است که خودم را گیج میکند. به شدت معتقدم که انسان نبایست بوقت حرف زدن منحصرن؛ مقید به زبان مادری باشد و پارسی را پاس بدارد و یک کلمه خارجکی نپراند بلکه انسان برای نشان دادن مقصود خود باید به هر زبان و واژه ای که می دانه چنگ بندازه و رسم الخط فارسی رو پاس نداره. اینطور موجود شترگاوپلنگی هستیم. بله. من دلم میخواست انسانها به ادب جز در تختخواب همیشه پایبند باشند برای همین مدام چوب همین فانتزی هام رو خورده م. انسانهای باتربیت و خوش صحبت برنده ترین ها بوده اند و تجربه نشون داده انسانهای باتربیت دست آخر تایید من رو ربوده اند (بحق یا ناحق)... اینطور هست که من مدام در حال عذرخواهی بیخود و انتظار بیخودی هستم. اگرچه تناقض دیگه ای هست که متاسفانه دنیای مجازی حدی نمیشناسه مثلن همین وبلاگ؛ وبلاگ چارچوب کلامی نداره.نباید هم داشته باشه با اینحال من معتقدم که خودم گاهی حد رو گم کرده ام و اشتباهات احمقانه ای مرتکب شده م در حق انسانها. ادعا دارم که اگر در دهه ی سی و چهل شمسی بودم؛ خوشبخت تر میزیستم. نه علاقه ای به تکنولوژی در حال دویدن دارم و نه ایمیل رو به نامه ی کلاسیک ترجیح داده م. من همیشه دوست داشته ام که نامه بنویسم؛ به کتابخانه ی اتاقم (مسلمن در تهران) نگاه کرده باشید؛ کتابهایی که گردآوری نامه ها باشند؛ زیاد میبینید. در پایان این یادداشت حتم دارم انسانهای بسیاری بمن خندیده یا ترک مطالعه ی یادداشت را نموده اند و بسیار هم خوشم می آید. در حال حاضر دلم میخواست یک رولز رویس همان دوران داشتم و یک خالی هم همون گوشه ی لب؛ همونجا رو بوس میفرمودند دل ما هم خوش تر بود انقدر هم آزار نمیدیدیم از بی اتیکتی. 

۱ نظر:

icarus گفت...

و حتی وقتی خودت را گم می کنی به سراغ نامه ها می روی قطعه های شکسته ات را از لا به لای سطور می ربایی و کنار هم می گذاری و با صدایی لرزان به خود می گویی: ایناهش، من اینجام . من اینم...