۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

حسن الختام ینگه دنیا یا در برکلی چه میگذرد؟

سفر دیوانه ای است که در اینجا بزودی تمام میشود.
در یک سفر از فلان به فلان جای قاره ی پهناور در فرودگاه شیکاگو گات سْتاک! همزمان روزبه  ی ما هم در جایی میان راه همین اتفاق را تجربه میکرد بطوریکه همزمان رسیدیم به سنفرانسیسکو. سنفرانسیسکو را تعریف کنید با مثال. شب بود. من با یه تمبانک پِرپِری چسبیده بودم به زمین . آقای پیم در کلمبیای کارولینای جنوبی دو جایزه گرفته است. هزار بار گفته م؟ دمم گرم! بازم میگم. این که نشد هرکس هر شکری خورد هرجا بگه  با فلانی بره فلانجا اعلام کنه و من نگم آقای پیم جایزه ی ربکا جیمز بیکر گرفته ؟ وهمانا بخش نقدی جایزه ما را بخشیدیم به بنیان مزبور و افتخار و پرستیژ جایزه را دریافت کردیم.شب بعد از شام اول؛ کسی به ما دونفر ایمیل زد که شما که چند زبانه هستید باریکلا و یه فرش قرمزی برای شما پهن شده در یک برنامه ی CDC یا لینک مزبور بعد ما که یک نفرمان چند زبانه بود(بنده) و دیگری بسیار فرهیخته و اینکاره در علم خودش (آقای پیم)؛ ایمیل مزبور را خوانده و در ته لینک مربوط به برنامه میخوانیم که" ممالکی مثل کوبا؛ ایران؛ عراق و غیره اصلن خودشون رو سبک نکرده و برای این برنامه اپلای نفرمایید چون امریکا شما را ترورسیت میداند"...؛ این است که بنده شخصن میخواستم جواب ایمیل بانوی محترمه را بدم؛ گفتم بجان شما نمیشه! اصلن باید خودم جوابشونو بدم و آقای پیم  که اخلاق بهتری داره به ایشان در عوض جواب میده که:" توو بَد! ما نمیتونیم اصلن اپلای کنیم"... بله عرض میکردم. موندیم در شیکاگو؛ بنده؟ ناخن میجویدم و ساندویچ گاز میزدم. چه کار باید میکردم؟ بعد مدتی زمان؛ رفتیم سوار یه هواپیمای جدیدی شدیم که یکی از کامپیوترهاش خراب نبودمثل هواپیمای قبلی. بله با من همان تمبانک میرسم سنفرنسیسکو و این پای سفید تپل را که میذاریم به بیرون فرودگاه ؛ این موهای درنیاموده ی پای ما سیخ شود.  از آن روز تا دیشب ما همچنان یخ زدیم. بهمین سوی چراغ؛ کازین ما یک کت پوست بما داد که لحظه ای از خودمون جدا نکردیم. اگوست و سپتامبر و کت پوست؟؟؟

به سنفرانسیسکو شدم؛ عشق باریده بود. 

فکر میکنم یک یادداشت سزا باشد نوشته شود در وصف سنفرانسیسکو. در همین لحظه که متحولانه نشستم؛ و به سخنرانی اباما گوش میدم که داره میگه ایران فلان؛ دچار تغییر عقیده هستم که آیا بنویسم از سنفرانسیسکو یا ننویسم. به این میگن داستان در داستان. در این آن به اینجا رسیدم که ننویسم. یا بعدتر سرفرصت بنویسم. اگر در غرب ایالات متحده هستید به سنفرانسیسکو سر زده و تا یکی دو ساعتی اطراف شهر مزبور را سفر کنید. هم اکنون این سخنرانی تمام شد و نسبت به سخنرانی بیل زیاد باراک  را نپسندیدم.

برکلی.

آقای پیم در برکلی لکچر دارد. روزی که جایزه دریافت کرد به او گفتند" اینهمه راه که میای تا اس. اف بیا برکلی و این مقاله را دوباره بگو".... صبح من و روزبه و آقای پیم به زور تن لش مان را تکان داده و با آقای کیم؛( فامیل مربوطه)؛ به برکلی منتقل میشویم. آقای پیم بسیار پاپیولر شده. خودش و مقاله ی مزبورش . من و روزبه چیزمان را در مشتمان گرفته و مقابل دانشکده ی فیزیولوژی نشستیم تا آقای پیم برود و بیاید. باور نمیکنید ما چیزمان را بدستمان گرفتیم؟ نکنید!... رفتیم جایی به نام "بانگو برگر " یک ساندویچ کباب کوبیده زدیم با دوغ. روزبه ی ما بسیار با کباب میانه ی عجیبی دارد. نام بسیار متداولی است در خانواده های شبیه ما.
بالاخره روز پیش ما خانوم سح و آقای کیم را با گریه ی فراوان ما ترک کرده و رو به منزل سفر طولانی خود را آغاز کردیم...تا کِی برسیم به منزلمان در تهران...

هیچ نظری موجود نیست: