مدتیست به خواندن برگشته ام. مدت خوبی ست. به قبلتر هم که فکر میکنم یادم می آید که میخوانده ام ولی نه با این لذت. خواندن من را خوشحال میکند؛ حتا مقاله های پشت سرهم مربوط و نامربوط به تز. از جاهای نیکوی تز نوشتن؛ بخش مقاله است از جاهای چرندش جمع آوری؛تمیز کردن دیتا و بعد آنالیز که البته مورد اخیر کار نرم افزار است خوشبختانه به هر حال جای خوبش همین است و جای بدش که جمع آوری دیتا بوده به خواست مرلین بزرگ و حضرت جرجیس پایان یافته. خواندن لذت دارد. گوشه ی آفتاب خورده ی اتاق دخترخاله ام؛ خرمگس خوانی. خرمگس؛ کتابی بود که از مادرم به خاله زاده هایم رسیده بود و من در همان خانه ها در گوشه های آفتاب خورده خواندمش. کتابهای دیگری بود که من را شستشوی مغزی دادند و غیرمستقیم آنها را به من خواندانیدند (در واقع چنین فعلی در فارسی وجود ندارد؛ ساختن این فعل در زبان ترکی بسیار کاربرد دارد معادل فارسی صحیح و سالم آن خورانیدن غذا به کسی است. ساختن فعل متعدی. ) از بین آنها "دانشکده های من"گورکی را دوست دارم؛ هنوز گاهی به ورق ورقه هایش برمیگردم. پنج سال پیش در میدان انقلاب دنبال نسخه ی سالمتری بودم؛ ظاهرن یافت میشد؛ من نجستم. از میان کتابهایم ورق خوردن به مادر و پدرم را دوست دارم. پدر و مادرم دوبار برای من در زندگی تصمیم گرفتند یک بارش این بود که در جنگهای داخلی منزل مغلوبم کردند و بطور ضمنی گفتند اگر دانشکده ی زبان بروی عاق میشوی. بار قدیمی تر تصمیم آنها بر کتاب خوان کردن من بود. نبایستی در آن خانه کار سختی میبود چون از خط اخم مادرم و خطوط افقی پیشانی خودم و پدرم و با توجه به دانستن شکل صورت ظاهر ما موقع مطالعه؛ میشود فهمید همه ی با هم سرمان در کتاب بوده است. تا آرمیتا بدنیا آمد و دانستیم بیمار است. آن وقت مادرم بیشتر در کتابهای نامربوط به تخصصش و پدرم بیشتر درعلوم عقلی رفت. گفته بودم که پدر من درس حقوق خوانده است ولی مرد بسیار با اطلاعی است از فیزیک کوانتوم؛ آناتومی؛ فیزیولوژی و نورولوژی و کاردیولوژی. اغراق هم نمیکنم. به این دلیل که پدرم است نمیگویم. همه میدانند من و پدرم به لحاظ ایدئولوژیک با هم در جنگ مدام بوده ایم و به لحاظ جهان بینی؟ اکنون در این لحظه؛ بله در یک نقطه ی تفاهم هستیم. این که پدر من انسان بسیار هوشمندی بوده است را میتوانم بدون اینکه کلمه ی پدر را بگذارم و نامش را بعنوان مردی که نمیشناسم همچنان در جمله بگذارم و جمله تغییری نکند. من یکی بیننده ی خارجی بوده ام به این مرد همیشه....او یک کتاب ناطق و آرشیو آموزشی فلسفه است. اما اگر این دو نبودند؛ هیچ چیزی جز کتابها و نوشته ها و کاغذهای عزیز من؛ تحمل دیدن عمق سقوط و فرود در کنار حقارت که نام دیگرش؛ انسان امروز است؛ از من سلب میشد. امروز؛ اتفاقی من را بهم ریخت. اتفاقی به اسم بی نزاکتی. بی نزاکتی من را بهم میریزد. دو نفر در کنار من بودند در کنار این احوال؛ خانوم ل و مقاله ی مقایسه ای و عصر هم در راه بازگشت باز هم خواندن. خواندن من را دور میکند از مصیبت. وقتی آرمیتا از بین رفت؛ دوباره نشستم پیانو زدم. من حرفه ای نیستم اما دوست دارم انگشتانم روی سازم بدود. در خانه صبح تا شب درس میخواندم. هیچ زمانی اینطور کتاب های پزشکی را مطالعه نکردم. و شب تا صبح خوشبختانه از دوران خوب و شکوفایی نشر کتاب در ایران بهره می بردم. در این میان به روابط هم سری میزدم. بتدریج از فوت آرمیتا به بعد خانه از حضور صدایش خالی میشد و حضور سکوت ما با کتابهایمان در میان بحثهای آتشنین خانه و رفقا باز هم از کتابهای مان بود. گذشت و گذشت و کتابها با هم جا عوض کردند؛ آدمها هم. کتابهایم. کتابهای نازنینم. در دوران بعدی فاصله ی میان بیست و پنج سالگی تا بیست و هشت سالگی وقفه ی سه سال بین روزهای مدام تیاتر بود که در اون دوران ما شاید سالی دوبار میرفتیم تا بیست و هشت سالگی سنت با دوستان عزیزی که از خواننده های این وبلاگی. خواندن برای یک روشنفکر درست ( در استفاده ی درست از مفهوم صحیح و مثبت روشنفکر) مانند وسیله ی خوردن غذا میماند.
راضی ام که میخوانم و خودم رو از شر مردم آزاران دور و کر میکنم/ راضی اک
راضی ام که میخوانم و خودم رو از شر مردم آزاران دور و کر میکنم/ راضی اک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر