۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

ریم عزیز (این پست در باب چرند دستمالی مهاجرت نیست)

ریم عزیز
برایم نوشته بودی از حال غریق و از قربت و غربت. در پاسخت تعلل کردم چرا که از حال غریق تا به امروز نمیدانستم. گمان میکردم؛ غریق را غریق میکند و به غرق میخواندش آنچه او را پیش از غرق؛ غرق کرده است. امروز آموختم که حال غریق از حال غریب آرام تر است. اینگونه که گویا زمانی که دو یا سه بار آب بدرون جان پیش از غریقش؛ که برود در نفس آخر دیگر آرامش فرو میدهد. باید بتو بگویم؛ حال غریب از او زار تر است. غریب؛ دور است و میدانی و حالش چنان است که تنها در میان تن ـ ها و او بارها غرق میشود و بارها فرو میرود و حجم زیادی بی قربتی را فرو میدهد و آن نفس آخر آرامش را که نه. امروز دانستم که غریقی گفته بود که پیش از نجاتش دیگر آرام بوده. ریم عزیز تر از جان؛ بتو وصیت میکنم اگر من را جایی غریق یافتی؛ بازم نگردانید. من نجات یافته ام. ریم عزیز امروز که برایت مینویسم جز پاسخی نیست برای حال میان من و تو. ما جایی از این دوران شروع کردیم به مردن. ما جایی مُردیم از موهبت عشق و به آن چله ی خودمان نشستیم. اما به امان آمده ام از بی موهبتی. قربت از جانم رفته است. در جانم حال غریقی است که منتظر آن بلع آخر شورِآب است و آن دَم فرا نمیرسد. آن حال یآس غریب است. امروز حساب سرانگشتی من میگوید که هزار چهارصد و یک سال است که در غرق پیش از دم آخر لحظه ام. در سوگ لحظه ای که نرسید یا اگر رسید دیر بود و هیچ وقت لحظه ی ما نشد. قربت از جانم رفته است و جانم هم از من رفت هشت سال پیش. ریم عزیز همیشه به اینجای نامه که میرسم....بماند. دلم تنگ شده است؛ حقیقت دارد؛ دلم برای جایی تنگ شده است که هرگز وجود نداشته و من آنجا نبوده ام. برای آرامش لحظه ای که مردی دست زن  ترسیده ای یک لیوان گل گاوزبان میدهد و برای آرامش لحظه ای که دختر شانزده ساله ای برای دخترک هفت ساله ای قصه میخواند یکی روی زمین دراز کشیده پاهایش را روی میز گذاشته و یکی روی کاناپه دراز کشیده که کوچکتر است و قلبش بیمارتر....اینجای نامه هم میرسم...بماند این هم...دلم برای آخر تابستانی تنگ شده که زنی ماند این هم بماند...

هیچ نظری موجود نیست: