۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

یک شب

تو بودی در یک عبای عجیب کرم رنگ و پایت شکسته بود؛ جعد مصنوعی زلفت به شانه ات افشان میشد. آینه ها پشت سرت را نشان میدادند. چشمهایت؛ صورتت؛ لبهایت؛ موهایت رو میبینم. خستگی را در رنگ موها چشمان همیشه بی سرمه و وسمه غمگین...لبهات نمیخندند. برویم. هیچ کس به ما او را باز نخواهد گرداند. حتا خودش.

هیچ نظری موجود نیست: