۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

عاشقانه های منطقی

در محضر روشنایی سخن از واژه ی ناتمام عشق نوشتن عبث است، که سراپا کمال و تمامیت از وجود انسانیست نه ماهیت موهوم واژگان.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

speechless

ققنوس میشوم میسوزم و باز متولد میشوم. لحظه را بو میکشم ، بوی آغوش میدهد
لحظه را در آغوش میگیرم؛ که تو از خوابهایم فرود آمدی، دستهایی که فاصله میانشان به ضخامت شیشه ای بود
لحظه را خواب میبینم و از آن بیدار شدن نمیخواهم، آغوشی که در آن امنیت بهار میشود  و نمیخواهم خزانش را
...ازین آغوش میمیرم و زنده شدن نمیخواهم...دنیا را نمیخواهم، لحظه را میخواهم ...
و از آن روز که رفتن ها ترکم کرده اند ،لختی زیسته ام رها در میان آغوشی اثیری....زنجیر کنید مرا که ماه دیده ام
امشب من را زمه دور بهتر...

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

پروانه در آتش شد

از خودم چه پنهان که وقتی غمگینم، خشم دارم
وقتی پایم بر لبه ی تیغ  جانم بر لبه جان بر لبی است اشک دارم که این روز ها اشک دارم 

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

عاشقانه های سایکوتیک

دغدغه ی  اصلی من برای آینده این خواهد بود که چه کسی آیا پماد چشم ما را ...خوب یه وقتی اگر بیفتی مملکت غریب خدا نکرده ، اگه سرد باشه فرضن مغز آدم یخ میزنه چه جور میتونه یادش باشه پمادشو بماله تا چشش آش و لاش نشه. حالا همه ی اینا بدرک...دلم تنگ شده برای یه کسی که اگر زن زورگوی درونم بشنوه جوری میزنه تو سر لکاته ی وحشی م که دلش برسه به لوزه تین ش. حالا اینا همه از عوارض سندرم ناشناخته ایست که فعلن اسمی براش تعریف نشده به اشعه ی یو- وی (سلام پیام ) هم ربطی نداره ینی اصلن آنومالی مادرزادی نیست. یه چیزیه فک کنم بیولوژیک و تا حدی تحت تاثیر جنسیت( نه وابسته به جنس) مثل تاسی مردان ( زیادی درس خوندم؟) ...که نمودش اینه که دل آدم برای آدمای عن و بیشعور تنگ بشه ولی حالش بهم بخوره بهشون زنگ بزنه. اصلن آدم چطور جرئت بکنه زنگ بزنه به کسی که با لگد زده زیر کونش با فضیحت...خوب الان فهمیدم دلتنگی نداشتم حس کثیف یادآوری داشتم. از اینکه از رسته ی مردمانی نیستم که بلد باشم قربون همه در آن واحد و ناخودآگاه برم  یا درحالیکه مشغول روزنامه خوندن هستم ماچ و بوس و بغل بفرستم عین پشگل برای آدما بسیار خرسندم. یعنی این ابولی میدونه من آدمیم که اصلن خرسند نیستم از خودم هرگز! اما از این لحاظ و یکی دو لحاظ دیگه استثنائن خرسندم. و شما نمیدونین این کلمه ی "استثنائن" چه کلمه ی سختیه برای نوشتن و برای عمل کردن. از عمل کردن گفتم یادم افتاد که یه نوع درمان روانپزشکی در گذشته البته رایج تر بوده به نام سایکو سرجری یه همچه چیزی ، ویرگول، فکر کنم باید به این درمان بیشتر فکر کنم. شاید باید آمیگدالامو جراحی کنم( چرا آمیگدالا؟ از حوصله ی بحث خارجه وگرنه دلیل مفصلی داره )...آره میگفتم بعد یه بار به ما گفتن اصلن شما فرض کن اینجا ژاپنه مام گفتیم باشه، یهو دیدیم یه پیاله آب جوش آوردن دیدیم اوا این که " ساکی ه" ، کور شم اگه دروغ بگم داغ بود. ما خورده بودیم قبلن تو یخ شو. اینبار دیدیم داغ بود. این فیلم مشهوری بود اسمش بود " سام لایک ایت هات" ...خوب فکر کنم منظورشون همون عرق بود. گفتم عرق و الانم که بیعاری ه، برم یه چیزی بزنم و آت و آشغالا رو از این وسط جمع کنم.
یه وقتی زنگ زده بودم به یکی قبولیشو تبریک بگم بیست دیفه تمام باورتون میشه؟ بیست دقیقه داشت تمام هیستوری اخیر هم دانشکده ای ها رو میداد....بعد که آدم زنگ بهتون نمیزنه  حتمن میرین همه جا میگین این "املی" حسوده...شایدم نگینا ولی خوب از ما گفتن بود.
بلا؟ بعله بلا دوره ظاهرن! بزنین به تخته! حال؟ ما ؟ خوب؟ ما کیه؟ اگه بنده رو میفرمایین، خودتون قضاوت بفرمایین
آلوچه ی باغ بالا
جرئت داری؟ بسم الله
( از فروغ فرخزاد)

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

عاشقانه های مرده

قرار بوده  دوندگی کرده باشم امروز دنبال سفارشات مامان خانم دوندگی نکرده م. تمام سفارشات مکتوب رو در حوزه ی استحفاظی پیدا کردم ریختم تو کیف گنده ی خرید برگشتم رو تخت دراز کشیدم رمان میخونم و یه چیزکی مزمزه میکنم و تلخ بر جانم.
آرمیتا قرار بود قبل از اینکه بره اتاق عمل موهاشو کوتاه کنه. قول داده بود اما همین که نشست که بزنن موهاشو بلند شد و تغییر عقیده داد. این شد که وقتی مرد، موهاش رو دو تا دم موش ، یا گوش خرگوش نمیدونم، درست کرده بودن( فکر کنم پرستارا) با دو تا پارچه ی سفید بسته بودنش. قبلن هم گفتم. من هیچ وقت ندیدمش وقتی مرد. من دو ساعت قبل از اینکه بمیره از پشت در آی سی یو نگاش کردم خوابیده بود. دیالیز هم میشد. میفهمی؟ دیالیز میشد. همه ی این اتفاقا در عرض کمتر از چل و هشت ساعت افتاد. حالا چرا من کل عمر وبلاگ نویسیم اینجا میام از مرگ خواهرم میگم برمیگرده به اینکه اولن اینجا یه سیستمی هست به نام" وبلاگ خودمه میخوای بخون نمیخوای نخون"، دومن که اگر من قرار بود این نک و ناله ها رو جلوی بابا ننه م یا" طرف قضیه م" بکنم خوب آیا بلاخره اونها دلشون نمیترکید؟ میترکید. حالا اینکه من یه وقتی بذارم این شیر آب شور چشمم باز بشه و دماغم فس و فس راه بیفته اینجا بنویسم که آی مردمی که میخواین بخونین نمیخواین نخونین من بعد از شیش سال باور نمیکنم یه دونه خواهر کوچیکم که دو ماه دیگه شیش سال از مرگش میگذره، مرده، من نمیخوام مرده باشه، آی که وقتی مرد تو آی سی یو تک و تنها بود ...
من بسختی برای دردای واقعیم زدم زیر گریه شاید چند بار انگشت شمار واقعن. دو هفته ی پیش بود نشسته بودی پای تخت من پشت به تو اونقدر زار زدم که نگو. اوسسا میگه داری تازه باور میکنی، تازه افتادی به سوگواری، آدمو بغل میکنه میگه گریه کن،هرچی خواسسی گریه کن اما آدم گریه ش بند میاد وقتی اینو میگه. آدم دلش نمیخواد بغلش کنن بهش بگن گریه کن، آدم میخواد بشینه  جای غریبه بلند و بلند های و های گریه کنه. اینکه آدما هزار فاز عقبن از سوگواری دیگه مرضشونه، اما باید آدما رو تنها گذاشت نباید خفه شون کرد، دور و بر آدم نباید پلکید. اینه اون میل دوگانه ی من به رفتن و نرفتن همیشگی اینه اون فرار من از خودم خواهش روحم برای بودن در خانه. اینه که روی من نباید حساب کرد بعنوان پایمرد. امروزو هستم فردا رو نمیدونم. اگر من رو به خونه ت میبری در رو باز بذار شاید فردا صبح قصد گریز کنم. من باید برم دختر بچه ای رو پیدا کنم که هرشب بدون اغراق هر شب با موهای فر بسته شده با روبان سفید بخواب من سفر میکنه و به من میگه " خواهری!" مثل شبایی که میگفت " خواهری ! تشنه مه یه لیوان آب بیار" ! آخ از مرگ ...

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

تضرع های مستانه ی یک نمیم لکاته

روزگاری پا نداشتم و آن روز که پا یافتم کفش نداشتم که بر پا کنم و بر پای عزیزت بوسه زنم و آن روز که پا داشتم و کفش داشتم و تا پای عزیزت قدمی بیش نمانده ست ، در آینه نیز دیگر من نمانده است. تا تو ، شبق موهای تو روز چندی و من نه آمدن میخواهم نه رفتن نه ماندن، نه کفش نه کلاه نه توشه و نه حتا پای.
تو بودی و دیشبی از سرخوشی قرمز شرابی و برکت ت. من افتاده بودم بر خاک غریب بوسه میزدم تا باد بوسه ام را به خاکت بدهد. من بودم و پای تو  و پای بی پا-جامه ی من که من از تو دور بودم و از تو گرم بودم و از من خسته و از وسعت کره ی خاکی ذله. بر پایش افتادم که " "کهکشانا! میلونهاست که تو برپایی و هزاران است که من از او دورم، روزگاری بر من گوشه ی چشمی نما و کرمی...." اما دیگر پای رفتن ندارم. نای ماندن ندارم...میخواستم تو را بازدمم و من را بدمی، خسته بودم، رمق نداشتم، ندارم. گناه است اگر من ماندن بخواهم و صبر کردن و تو آمدن بخواهی انتظار مرا؟ من بمانم و چشمم بماند براه و تو یگانه از جاده ی هیچ کجا بر من نازل شوی؟

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

شما که غریبه نیستید

از تو چه پنهان است که انگار عادت کرده ام به نگفتن، از آن شبی که باران می آمد و من کلاه و بارانی بر سر و تن از حیاط آمدم ، کمی سرم گرم بود نه آنچنان که تو بگویی  مست! دلم از ترس جان مادرم در مشتم بود...من میدانم تو این حال بخصوص را درک میکنی، آن شب با کسی درد دل که نه گریه ای سیر کردم راستش این که از او چیزی جز صدایش یادم نیست و دلداری های با قربان و صدقه اش. از آن روز دیگر با کسی از ترس های واقعیم نگفته ام. عادت کرده ام. نگرانی هایم بر نوک زبان می آیند و به شوخی های بی مزه ختم میشوند. تو که غریبه نیستی ،آنها هم و او هم که غریبه نیست. من ترس آوارگی دارم. من ترس دارم از اینکه در خانه و در بیرون خانه هم آواره باشم. من ترس از آن دارم که در خانه بی کس و بیرون از خانه بی خانه و بی کس شوم. آن روز که میرسد دیر یا زود . من به  اسبابم  دل  بسته ام  به لپ  تاپم، عروسک کاموایی، یک کتاب یک فلش ، میترسم اگر دل بستگی هایم انسانی شوند، در روزگار بی خانمانی بی کس تر شوم.
هر بار که  باران می آید و من از جلوی مدرسه ام عبور میکنم بخودم میگویم نترس! با هم بر باد و بر زمان مینشینیم و عبور میکنیم.
از تو چه پنهان است دلم تنگ شده است. دلم تنگ میشود. تو که غریبه نیستی...

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

Vater


  با همه ی جنگ و دعوایی که دارم با باباخان امروز احساس کردم که صورت بابا خان شبیه موش کوچک ضعیف آزمایشگاهست. پشت مرد مستبد خودرای موش کوچک بی پناهی که ترس از دست دادن قدرت دارد پنهان شده بود. متوقف شدیم من و زمان هر دو. من سکوت میکنم باباخان به گلایه و انتقادهای تند و تیز استالینی ادامه میدهد. من نگاه میکنم و مرد میانسالی را میبینم که تمام زندگیش به خودکار آبی نوشتن و سیگار و عینک و کتابهایش و کودکی که از بیمارستان بازنگشته و زنی که زمانی کودک بوده خلاصه میشود. باباخان ، تنها مردیست که باهوش دانسته ام( دشمن دانا) و کودکی من در روزهای نقشه کشیدن برای از میان بردن رقبایم ( کتابها و کاغذهای او و...) سپری شده و باباخان در محافل از من بعنوان ابزار اثبات صحت روانشناسی تربیتی ماکارنکو  استفاده ی احسن کرده است. 
هرچه که باشد در مقابلم موش ضعیف خاکستری را میبینم که چشمهایش مثل چشمهای من است ،لاغر اندام و ریزنقش و زورگویی بی منطق که اصول فلسفه و منطق هر فیلسوفی را از خود او بهتر میداند، اغراق نمیکنم پدر من بی منطق ترین فیلسوف  و ناعادل ترین حقوق دان و ضعیف ترین پهلوان ترین گود زورخانه ی خانه ی ماست.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

احساس هکلبری فین بودن دارم. با شلوار پاره پوره و کلاه حصیری روی کرجی رو می سی سی پی. ..

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

از  تمام این  حرفها  که  بگذریم  من  دل کوچکی دارم . قرار نیست یک راز بماند این. اینجا  با  ده  نفر  خواننده  سر و ته ش جمع و
جور تر از لکاته ی سیزیف مرحوم ه. حالا اگه  لطفکی به ما دارید  بگویید، روحش لطیف است این لکاته. یو آر بی یو تی فول گوش
میکند، دلش تنگ هم میشود و اگر اشکهایش را کره ای فرض کنیم قطر داخلی این کره های اشکی  عدد بزرگی  است. زن درونش
سرکش است اما...

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

عاشقانه ی شهزاده ای

http://0.mediajavan.com/F/89-6/Music/MP3/Golshifteh%20Farahani%20-%20Shahzadeye%20Gheseye%20Man%20(MediaJavan).mp3

اینم یه  عاشقانه ی لکاته ای نمیدونم گل شیفته خونده یا نه ظاهرن تو فیس بوکش گفته اجرای اون نیست به هر حال:


دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر

نشسته بر اسب سفید
می اومد از کوه و کمر

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پر آبم
روزی که بختم وا بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم

شهزاده ی رویای من شاید تویی
اون کس که شب در خواب من آید تویی تو

از خواب شیرین ناگه پریدم
او را ندیدم دیگر کنارم به خدا

جانم رسیده از غصه بر لب
هر روز و هر شب در انتظارم به خدا

دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر

نشسته رو اسب سفید
می اومد از کوه و کمر

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

قضیه  اینه  که  آدم  باید  باگ های گنده شو ببینه، بعد آدم  باید  بشینه  هی  یادداشتای قبلیشو پاک کنه، نه برای پاک کردن خاطرات ، بلکه همینجوری محض خنده

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

شیدایی

بعضی وقتا آدم میخواد بزور محبتشو بکنه به چشم و ما تحت یکی، مثلن میخواد هی ارادت و خلوص قلب و عشق و لویالتی شو نشون بده، خوب بابا! زشته! ...بعد یهو ازون ور چی چی؟ میفته، هی میخواد ابراز انزجار کنه، به انحا مختلف میخواد بگه دیگه نه ارادت ، نه خلوص قلب، نه لویال ، نه فلان....خوب؟ زشته دیگه بابا! لکاته جان! شعورت برسه آدم باش، بشین! اگر خواستی که نشون دادی، نخواستی هم که دیگه تابلوئه، چقدر داد میزنی؟ وسواس فهموندن داری؟ دور از ادبه! بده! عیبه! خل بازیه...دههه ....

واللا!
ببخشید این بچه شیدا ست، سیکلو تایمیک ه کاریش نداشته باشین

من مست و تو دیوانه

من آدم بدی نیستم بعضی ها حتا فرا تر ازین هم هس و شنیدم که گفته ن دوست داشتنی ام، اما واقعیت واقعیتش اینه که محبت آمیز ترین، و "الهی که من قربونت برم ترین" چیزی که شنیدم و صمیمانه هم بوده این " دیووووووووونه" بوده، یعنی نه یک بار ، نه دو بار، البته بد و بیراه هم کم نشنیدیم در این میانه، که نشنیده میگیریم گور باباش، سگ خور ! اما این دیوانه واقعن داستان دیگری دارد مثلن چند سال پیش با الهه بیمارستان بودیم داشتم برای الهه یه چیز خیلی خیلی مسخره ای تعریف میکردم، و البته الهه هم با دقت تمام گوش میداد و متناسب اون سوال و جواب میکرد، یه هم کلاس داشتم اونوقتها دختر خیلی خوشگلی بود، خیلی خوشگل اونم همونجا جلوی ما نشسته بود داشت درس میخوند، فکر کنم امتحان زنان داشتیم، بعد از یه ربع برگشت همین طوری ما رو نیگا کرد و بلند شد و گفت شما ها دیوونه این! و جزوه شو برداشت و رفت. اینم ازین داستان .من اون وقتا عادتای دیگه ای هم داشتم مثل جایزه دادن، گاهی برای الهه و المیرا2 و سمیرا جایزه میبردم، دفتر یادداشت کوچیک، هند بوک دارویی، صابون خوشبو... و اگر دوستی از خیلی خواص بود کتابی از کتابخونه ی خودم. نه که حالا بخوام بگم کتابخونه ی من آش دهن سوزی بوده، نه اما بنظر خودم وقتی آدم از اموال شخصی بکسی چیزی جایزه میده یعنی خیلی یارو آدم خاصی بوده. بعدها بتدریج این عادتم از دست رفت، بهیچ کس زیاد جایزه نمیدادم اما از وقتی الهه رفته طرح از زور دلتنگی یه وقتایی براش جایزه میخرم میذارم رویهم تا وقتی بیاد زیاد بشه و جایزه بگیره مثلن ایندفعه که اومده بود ایلتس بده جوایز زیادی دریافت کرد، خوب هم امتحان داشت هم امتحانشو بدک نداده بود
کازین من وقتی انترن بود یه مریض مانیک داشته ن که بهمه کادو میداد، در بخش روانپزشکی
همه ی اینا رو که گفتم منظورم ازین بودکه خبر دارم اخیرن خیلی هم باب شده که دیوونه بودن هم مثل خیلی ژست های دیگه، بسیار هم باعث افتخار و ارزشه اما بخدا قضیه ی ما این نیست
ببینید من خودم که هیچی اما دوستام همه شون خوب بطرز دوست داشتنی خل و چل هستن، بعد من کشف کردم هرچی خل و چل تر بودن، صادق تر بوده ن و هرچی دو دوتا چار تا تر و حساب کتاب کن تر بودن، دروغ گو تر و سگ پدر تر از کار دراومدن
خوب اینطوری شد که دور و بر ما از هرچی عاقل آینده نگر کاردرست بچه زرنگ بود خالی شد و هرچی هسخل باهوش در و دیوونه ی دوست داشتنی بود موند، اگرم اون وسط یکی دو تا بچه زرنگ راه دور و نزدیک بود بلاخره با لگدی مشتی تف ی لعنتی چیزی خواهش کردیم فلنگ رو جون عزیزاش ببنده بره رد کارش، ما واسه ی اینجور آدما نیستیم .یعنی اصولن باهاشون حال نمیکنیم هر انگی هم که مایلید به ما بزنید . به درک!

این نیز بگذرد

اینکه چرا پرشین بلاگ؟ دلیل خاصی براش وجود نداره، اما اینکه چرا یکی دیگه تو بلاگر؟ خوب لابد واس خاطر همین روزا دیگه! فعلن همین لکاته ای که هستیم هستیم اما اصولن سیزیف بودیم تا بگذرد و بگذریم

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

بشنو تو این حکایت

تا جاییکه سواد من در ادبیات و علوم نقلی قد میدهد، " یار" ،در مفهوم عام به معنی همراه و همدل و هم هرچیزی است، در ادبیات شخصی من یار به همان معنی و نزدیکتر از آن در معنای " هم احساس" است، یعنی کسی که در احساس (در اینجا بالخص) عاشقانه با تو همراه(دو طرفه) است و با او همراهی و نه هیچ
منظور از درازه گویی و مفهوم پردازی و صغرا کبرا چیدن، همان باشد که دوست، همکار، گرمابه گلستان و دسته دیزی همه جا و منزلت و عزت خود را دارند و حتا به شدت و حتا از نوع روابط مرید- مرادی یا مراد-مرادی هستند، صحیح است و متین
اما در فرهنگ لغات لکاته ای، یار یعنی آن کس لکاته به وی مایل است و نه از هیچ نوع افلاطون و این دری وری هایی، بلکه از جنس همان که در بالا اشاره شد و از نوع کاملن دو طرفه
از این روست که لکاته ای که ما باشیم عاجزانه تمنا داریم روابط را دوستانه حفظ کنیم تا به گا نروند زیرا که ما به همانکس که مشتاق بودیم، هستیم و همچنان آنچنان به وی عشق میورزیم که کس دیگر به خاطر ما خطور نکند و کس یار ما نشود جز او

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

غربال

مدت زیادی میشه که سعی میکنم منصف و احترام گذارنده باشم،ادای آدمای بسیار بزرگوارو در بیارم، یه جور چندش آوری این پیامو برسونم که: من خیلی بخشنده هستم به روم نمیارم، این خیلی گنده، خیلی لجنه که انقدری این ادا رو درمیارم که دیگه رگ و پی های منم داد میزنن بهم میگن خفه شو دیگه! بعد دهنم وارد عمل میشه و راسا خودش خفه میشه و کاری نداره که قضاوت با کیه، خودش میدونه که باید تمومش کرد، یه جایی باید کثافت رو تموم کرد، یه جایی عوامانه باید پشت چشم نازک کرد و گفت: ایشششش...اما اینا جای دردناکش نیست، جایی که درد داره اینه که بیرحمانه شروع میشه این کوبیدن پایگاه، اینکه یه جایی گوشه ی کثیف مغزم میگه اونا همیشه برنده ن، اونا همیشه بچه زرنگن، اصلن اون رو با اون پایگاه با من چی کار؟تلاش مذبوحانه ی من برای منصف بودن، و مقاومت من و تعصب من
لا اقل انقدر صداقت دارم که بدونم دارم از کجا میسوزم و به کجا میخوام تیر اندازی کنم، هنوز انقدر مهربان هستم که اینطور مواقع سعی میکنم مواجه نشم، درسته که تو میگی من شخصی برخورد میکنم اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم، اونا همیشه برنده ن حتا وقتی نامزد ا.ن.ت.خ.ا.ب.ا.ت.ی. شون بازنده بشه، حتا وقتی کله گنده هاشون گیر بیفتن باز هم بازنده ماییم، تو بگو من شخصی برخورد میکنم اما متاسفم بگم تضاد آشتی ناپذیرمونه که بلاخره تو بغل یه دلارام آرام میندازه آدمو،بعد دیگه هر حرکت مخالفی تحقیر آمیز و دشمنانه میاد
نه! من آدم منصفی نیستم نشسته م آدما رو غربال میکنم و به هیچ جام نیست قضاوت بشم یا نشم، بچه زرنگا نباید دور و بر من باشن، حتا نباید دور تر از من دور من باشن، بچه زرنگا آزارنده و گزنده ن،

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

از ساعت بیست چهار امروز: لکاته جان، نه خسته!

خواستم از روی میز فنجان خالی را برندارم، تا ابد بماند و بمانم، خواستم کتابی را که باز روی زمین پای تخت گذاشته م تا خاک بخورد برندارم تا ابد، اتاق خاکستری بود و از بین درزهای پنجره بوی نا و سکون می آمد، بوی سفاهت ، روی زمین مهره ها زیر پا میشکنند، و آبی رنگ امید نیست ، آبی رنگ خودآزاری شد ، صبر همان تجسم خواری بود، خستگی بود، احساس بدبختی و مسخرگی و بازیچه و تعلیق بود، درد بود، اگر گوش بود و درد دل بود ، درب بود و دروازه ، درد دل را پس گرفتم و مهره ها را چیدم با دقت در صندوقچه ...عود روشن کرده بودم تا بوی سفاهت از فضا محو شود، تا تصویر معلق در فضا شکل بادباک پاره ی گیر افتاده در شاخه های درخت را نگیرد، بت شکسته ی بند زده شده را در قفسه پنهان کردم ، خود را تکاندم...بس بود مرا، من به تنهایی بها پرداختم،شرمم نمی آید اما بار رابه تنهایی کشیده م و وقتی امشب ساعت یک ساعت به جلو کشیده شود آه نمیکشم ، خطوط بلاهت را با آب گوارا شسته ام ، کوفته بودم، فراق را به تنهایی چله نشسته بودم،سوگواری را یگانه سوگواری کرده بودم، حس سرد دیوانگی و جنون بر شانه ام سنگینی میکرد ، فقط بار را بر زمین گذاشت ام

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سال بلوا

امروز به وقت تازه شدن، فردای آخرین روز سال بلوا، تازه میشدم با صدای فیروزه ای آب و عطر بنفش کوهستانی، امروز به وقت نسیم و تند تر از نسیم، خرامان بهار از نرمه ی گوش عبور بی دغدغه میکرد و تازه میشدم فقط برای دمی، دم نفس گیر، نفس با دم و بازدم. فردا میرسد فردای سیصد و شصت و پنج روزه، فردا نرس ، فردا نیا، امروز را ، دم را، لحظه را خوش ایم