۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

شما که غریبه نیستید

از تو چه پنهان است که انگار عادت کرده ام به نگفتن، از آن شبی که باران می آمد و من کلاه و بارانی بر سر و تن از حیاط آمدم ، کمی سرم گرم بود نه آنچنان که تو بگویی  مست! دلم از ترس جان مادرم در مشتم بود...من میدانم تو این حال بخصوص را درک میکنی، آن شب با کسی درد دل که نه گریه ای سیر کردم راستش این که از او چیزی جز صدایش یادم نیست و دلداری های با قربان و صدقه اش. از آن روز دیگر با کسی از ترس های واقعیم نگفته ام. عادت کرده ام. نگرانی هایم بر نوک زبان می آیند و به شوخی های بی مزه ختم میشوند. تو که غریبه نیستی ،آنها هم و او هم که غریبه نیست. من ترس آوارگی دارم. من ترس دارم از اینکه در خانه و در بیرون خانه هم آواره باشم. من ترس از آن دارم که در خانه بی کس و بیرون از خانه بی خانه و بی کس شوم. آن روز که میرسد دیر یا زود . من به  اسبابم  دل  بسته ام  به لپ  تاپم، عروسک کاموایی، یک کتاب یک فلش ، میترسم اگر دل بستگی هایم انسانی شوند، در روزگار بی خانمانی بی کس تر شوم.
هر بار که  باران می آید و من از جلوی مدرسه ام عبور میکنم بخودم میگویم نترس! با هم بر باد و بر زمان مینشینیم و عبور میکنیم.
از تو چه پنهان است دلم تنگ شده است. دلم تنگ میشود. تو که غریبه نیستی...

هیچ نظری موجود نیست: