۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

از ساعت بیست چهار امروز: لکاته جان، نه خسته!

خواستم از روی میز فنجان خالی را برندارم، تا ابد بماند و بمانم، خواستم کتابی را که باز روی زمین پای تخت گذاشته م تا خاک بخورد برندارم تا ابد، اتاق خاکستری بود و از بین درزهای پنجره بوی نا و سکون می آمد، بوی سفاهت ، روی زمین مهره ها زیر پا میشکنند، و آبی رنگ امید نیست ، آبی رنگ خودآزاری شد ، صبر همان تجسم خواری بود، خستگی بود، احساس بدبختی و مسخرگی و بازیچه و تعلیق بود، درد بود، اگر گوش بود و درد دل بود ، درب بود و دروازه ، درد دل را پس گرفتم و مهره ها را چیدم با دقت در صندوقچه ...عود روشن کرده بودم تا بوی سفاهت از فضا محو شود، تا تصویر معلق در فضا شکل بادباک پاره ی گیر افتاده در شاخه های درخت را نگیرد، بت شکسته ی بند زده شده را در قفسه پنهان کردم ، خود را تکاندم...بس بود مرا، من به تنهایی بها پرداختم،شرمم نمی آید اما بار رابه تنهایی کشیده م و وقتی امشب ساعت یک ساعت به جلو کشیده شود آه نمیکشم ، خطوط بلاهت را با آب گوارا شسته ام ، کوفته بودم، فراق را به تنهایی چله نشسته بودم،سوگواری را یگانه سوگواری کرده بودم، حس سرد دیوانگی و جنون بر شانه ام سنگینی میکرد ، فقط بار را بر زمین گذاشت ام

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سال بلوا

امروز به وقت تازه شدن، فردای آخرین روز سال بلوا، تازه میشدم با صدای فیروزه ای آب و عطر بنفش کوهستانی، امروز به وقت نسیم و تند تر از نسیم، خرامان بهار از نرمه ی گوش عبور بی دغدغه میکرد و تازه میشدم فقط برای دمی، دم نفس گیر، نفس با دم و بازدم. فردا میرسد فردای سیصد و شصت و پنج روزه، فردا نرس ، فردا نیا، امروز را ، دم را، لحظه را خوش ایم