۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

اتاق دختر۲

از مردن تو نوشتن من را به درد می آورد.کودک! زنده شو! بازی کن! گریه کن! دعوا کنیم!
گیس هایم را بکن! موهایت را شانه کنم...برویم استخر...برویم مدرسه بعد رستوران بعد سینما
دستهایت را بمن؛ اخم کن به جمعیت کنجکاو بی رحم کودک! برگرد باید تو را ببرم تمام پارکهای
آبی دنیا رو ببینی انصاف نیست ندیدی؛ باید به تو یک جعبه صابون و یک لوسیون بزرگ جایزه ی
شجاعتت بدهم قول گرفتی از من دختر...تو باید برگردی و من را از ادعای تک فرزندی رهایی ببخشی.
کودک! از آن بیمارستان لعنتی بیرون بیا کاپشن سفید نویی که یک بار بیشتر نپوشیدی باز بپوش باید
به تو چیزهای قشنگ تری از درد سینه و تنگی نفس نشان بدهم. پس جدول و ضربت؟ نه هشت تا؟

اتاق دختر

یک خاطره ای هست به اسم شانزده دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه. من این را چندین بار نوشته ام و قصد دارم چندین هزار بار دیگر هم بنویسم و باز خواهم نوشت. چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و هشتادو سه بامداد؛ من روی زمین اتاق خواب مامانم نیمه خواب مشغول دوره کردن جزوه ی پاتولوژی عملی خوابم میبرد؛ ساعت شش زنگ نمیزند چون آرمیتا در اتاق مامانم کنار او خوابیده و مامان برای اینکه از خواب نپراندش با آنهمه اضطراب شب پیش از عمل؛ ساعت را از پیش خاموش کرد و پرید تا آماده شود؛ قرص هایش را بخورد با چای و تا پا از اتاق بیرون گذاشت؛ آرمیتا از خواب پرید. با استرس از تخت خواب که قبلاً جایش در اتاق فعلی من بود؛ جهید بیرون؛ طفلک با دیوار روبروی تخت برخورد کرد من هم پریدم...رفت از مامانم پرسید امروز باید بریم عمل کنیم؟ امروز باید میرفت عمل کند.شوهر خاله و خاله ام که پزشک و پرستارند آمدند تا با هم بروند بیمارستان دی . من امتحان داشتم رفتم دانشکده. بعد از امتحان باید میرفتم سین را میدیدم که تصادف کرده بود و حالش وخیم بود و حتا تصور دوباره اش حالم را بد میکند...
حالم بد است...باید بخوابم...نمیخواهم بنویسم

اتاق۴

جانم! قصه ی من همیشه بیژن و منیژه بوده است و من بیژن در ته چاه و من منیژه سرچاه.
باید کسی این چراغ را خاموش میکرد تا این پروانه بی بال گوشه ای خستگی در کند.
چقدر در کوی ت جانان! بچرخم و بوی تو را از خاک طلب کنم که نباشی در خاک...
صدای نفس تنگت در خانه مانده است دیوارهای ما از اشک؛ نم کشیده اند.
کودک! بیا! آمده ام برویم خانه ای که ترکش کردیم؛ تو به اجبار من به اختیار...
میان من و تو کسی باید زیر بالهای فرشته/زن/مادر را بگیرد...




۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اتاق ۳

زندگی دیلما های برق آسا می آفریند و از حوزه ی اختیار گاه خارج میشود؛ من که همیشه مؤمن به اختیار بوده ام از ابراز هرگونه نظری ناتوان به این برق آساها مینگرم؛ چقدر میبایست چهره ام در آینه در هم و بی توان بوده باشد. ای کاش حضور فیزیکی و سراپا آماده ی من کمکی میکرد به او  های زندگیم که اگر نه همه ی جان؛ که نیمی از جان را دادن در حقشان سزاست؛ افسوس که نیمی از جان من هم گاهی ناتوان و ناتمام است...

اتاق۲

وبلاگ جای خوبی است. مثل اتاقم.  اتاقم مثل وقتهایی که حسین بیاید با بغل پر از بستنی و شکلات و کتاب و ژوزف. زیر سیگار بیکار بیعار را برایش بیاورم  و پر و خالی...وبلاگ جای خوبی است مثل آفتاب سر ظهر بارسلونتا. ساندویچ ماهی گاز بزنی و باد دریا بخوری.
تهران اما درد و ترس و غم است و خداحافظی...کاش در لاک حلزونی ام اتاقم را با مادر و دوستک هایم میکشیدم هر جا...

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

اتاق

اتاق من در تهران همیشه موضوع مورد علاقه ام در نوشتن بوده است. اتاق من در تهران اتاق تنهایی بدون شریک خودم است. تاریک با دو پنجره ی کوچک که پشتش یاکریم ها خانه دارند همیشه ی سال. صدایشان هم آزار میدهد همیشه ی سال. اتاق من در تهران شخصیت دارد؛ عزیز است و در آغوش گیرنده نه قضاوت میکند نه دخالت نه صحبت نه رهنمود میدهد. تخت جدیدم در تهران را صادقانه اینکه دوستش ندارم چون خیلی نو است و خاطرات مشترک نداریم زیاد. کتابهای عزیزم در قفسه ی کتابخانه ی نازنینم سکوت نجیبانه ای دارند مانند مادرم. مادر من سکوت نجیبانه ای پیشه کرده است برای پنجاه و هفت سال که سکوتش را دوست ندارم؛ سکوت قربانی است. هیچ کس شکل مادر من نیست و هیچ کس مثل مادر من مادرانگی بلد نیست هرچند که قابل ستایش نیست این مادرانگی محض که از خود عبور کردن است. اتاق من شاهد رفتن آرمیتا برای همیشه بوده است. شاهد من که به در و دیوارش کوبیده ام خودم را سال ...ها...
جوراب های من کف اتاقم همیشه منتظر من هستند کتابها و کاغذها هم دغدغه ی قضاوت شدن ندارند روی زمین سرد...دلم حبس ابد میخواهد.

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

ساحلی/بازی کثیف

دکتر ض مرده است.  تنها.
آدمی که همه ی عمرم نگاهش میکردم مرده است. تنها.
کی فهمیدم؟ امشب.
چه کار کردم؟ گریه.
بیشتر از آن؟ هیچ. اشکهایم را پاک کردم و آهنگ شاد گوش کردم. چرایش را هم نمیدانم. اینکه اشکهایم را پاک کرده ام و
آهنگ گوش میدم.
مرگ برای من مانند همان درختی بود که چندین سال پیش ماشین روی یخ لیز خورد و با آن تصادف کرد. گریزی هم نیست
برای من  زبان درازی میکند و از پسش بر نمی آیم.
شاید درستش هم همین است که خبرهای بسیاری به گوش آدمهای راه دور نرسد.

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

ساحلی/زنده گی

گزارش میدهم که خوشی زیر دلم را زده است. آدمی هستم که ماتحتم را از مهلکه ی جنگ و بحران بدر برده ام و با یک بورس قابل ملاحظه درس میخوانم و به سختی میشود گفت باری بر دوش خانواده گذاشتم. همه چیز بر وفق مرادم چمباتمه زده است. محل کار و درسم در ساحلی است که اگر عکسهای ساحل بارسلونا را سرچ کنند بدون شک ساختمان یکی از آنها با یا بدون بیمارستان دیده میشود در عکس. سرما و سوز گداکش هم بیچاره مان نمیکند درین مملکت. چه بهتر..فقط؛ فقط اینکه نوشتنم برای این یادداشت مسدود شده است. نمی آید.

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

ساحلی/در ستایش نوستالژیا

دوست داشتم همیشه نامه بنویسم به رسم روزگار قدیمی که هیچ وقت درآن نبودم. دهه ی چهل؟  شاید هم به دهه ی سی اصلن به دو دهه قبل تر. اصلن بگو سال هزار و سیصد و شانزده. سرک میکشم به داستانهای عاشقانه ی اتفاق افتاده و محتمل تر اتفاق نیفتاده ی پنجاه و سه نفر...به من چه که به هر سوراخی میخواهم سرک بکشم سر از تربیت کودکی و داستانهای دسته بندی شده در می آورم...ورق میزنم برمیگردم...
دوست داشتم همیشه نامه بنویسم انگار مرد جوانی باشم که از طرف وزارت امور خارجه به فرنگ فرستاده شده ام و معشوقم را در طهران جا گذاشته باشم و برایش روزانه نامه بنویسم از ورودم و غربت و زیبایی شهر و کافه ها و مردان شب کنار خیابان در حال استفراغ و پالتوی کلفت و یقه ای که تا زیر گوش بالا کشیده ام و سیگار برگ و کلاه. از موسیقی و آکاردئون بنویسم و از زنان زیبایی که به دلبری به پای معشوق نمیرسند. از تنهایی و از زن پیر و چاق صاحبخانه که شنبه شب ها دعوتم میکند به نوشیدن و دیدن عکسهای قدیمی اش. یادم باشد برای معشوقم سنجاق سینه ای بخرم به شکل دست زیبای زنی که ناخنهایش لابد از جواهر است اگر تمکن مالی ام اجازه دهد.
دوست داشتم همیشه نامه بنویسم بگویم از احوال خودت مرا مطلع کنی و از من صلاح مشورت بخواهی اما نامه ای ننوشتم که اگر هم شاید نوشته بوده باشم نرسیده یا نخواسته ای که برسد.
ای کاش همان مردی بودم در کوچه های بارسلونا یقه ی پالتو را تا گوش بالا میکشیدم و وارد کافه ای میشدم تا قهوه ای بنوشم و پشت میز برایت نامه ای بنویسم؛
ریم عزیز تر از جانم
اکنون که این نامه را برایت مینویسم غربت تمام جانم را فرا گرفته است. کتاب زرد رنگی که به رسم یادگار با هم تبادل کرده ایم و دستخط زیبای تو آن را آراسته در مقابل من است....
...
بارسلونا
هفده فوریه ی هزار نهصد و شصت و دو

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

ساحلی/تعفن

همه ی گیجی و گندیدگی دنیا یک طرف  مردمانی مثل فضله ی حیوانات میچسبند به زندگی ات و نمیکنند یک طرف دیگر.
یک روز توی قطار مردی لی لی کنان سوار شد با یک تکه ی پلاستیک تلاش میکرد گه سگ را از کف کفشش پاک کند فکر میکردم این که گه سگ است و اختیاری نبوده چرا انسان انتخاب میکند مردمی را که د گور بگوریشان گذشته باشد و اینطرف و آن طرف مجبور باشی از کف کفشت پاکشان کنی که افسوس پاک نمیشوند.بله

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

ساحلی/غلط خوردگی

آدمیزاد وقتی با خودش خلوت تر میکنه به خصوصیات بیخود خودش بیشتر پی میبره. تازگیها فهمیدم چه موجود نازپرورده ای
بودم. البته که از این خصوصیت هیچ پشیمان یا نادم نیستم. اما دانستن این که چقدر نرم و نازک تشریف داشتم کشف بزرگی بود.
مدتی شده که به سیر آفاق و انفس و سوراخ سمبه های شخصی مشغولم. پی بردن به این مطلب که موجودی میباشم که نیاز دارم همیشه به سوراخ فرار؛ چیز عجیبی نیست. آدمیزاد همیشه باید بداند که فرصت و راه فرار را دارد.
آدمی هستم که ادعا میکنم بسیار اجتماعی و دوست محور هستم اما مشاهده میکنم که تنها محوریتی که برای زندگی اجتماعی قایل هستم حضور دورادور جماعت است وگرنه ترجیح غالب من این است که کنار از گود بایستم و تماشا کنم و گاهی نظریات مشعشع احمقانه ام را پراکنده کنم و وای به حال لحظه ای که حس کنم که فردی از افراد گروهان به هر دلیلی فاصله میگیره؛ اون موقع عین یک موش دم آتش گرفته سعی میکنم فاصله رو خراب کنم و باز وقتی فاصله از حدمجاز فراتر میره عقب گرد میکنم. هیپوتز صفر رد میشود یا حداقل این مدل باید اجاست شود...
آدمی هستم که ادعا میکند ریسک محور؛ هیپی مآب و راحت برگزار کننده است اما پای ماجرا و خطرکردن و کثافتکاری و هیپی بازی که به میان می آید؛ آقا ما دیگه نیستیم. مشاهدات اینطور نشان میدهد که وی یعنی بنده حتا وقتی جای خوابم عوض میشه تا صبح کابوس بازی میکنیم و صبح از زور بدن درد کیسه خواب رو میزنیم زیر بغلمون و درمیریم. این هم در دسته ی خصوصیات لوسانه و نازپروردگی جا میگیرد. این مدل هم جواب نمیده.
آدمی هستم که ادعا میکند اصلا خوشش نمی آید کسی لوس و ننرش را نوازش کند اما مشاهدات حاکی از اینه که مدام لوس درد میگیرد و مدام ننرش نوازش میخواد از طرفی فاصله ی مجاز که کم میشه الفرار را برقرار ترجیح...
فکر میکنم کل معادله ای که برای شخص خودم نوشتم از ابتدا مشکل داشته باید ضرایب و فاکتورهای مرتبط وکوفت ها و زهرمار ها رو عوض کنم.
اینطور که پیداست استاتید آمار پیشرفته این ترم موفق تر بودن در فرو کردن مفاهیم به سوراخ سمبه های نویسنده؛ شکایتی نیست از این مهم.
نیاز به تحسین در همه هست. هرکی گفته نیست غلط کرده...خودم هم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

ساحلی/کبوتر

ریم عزیز
بین زرورق کلمات هم پنهان شده ام. پشت خنده های پردندانم.
اگر قدمی فراتر گذاشتم از نهادم آتشی برمی آید که خود از خود گذشته ام
که هیچ؛ دنیای از من عبور کرده را میسوزاند که سرزمینی را از زیر آبها میکشاند
بیرون و محکوم ها را یک به یک به کوره ی مردم سوزان می افکند.
شاید روزی از بین همین بی زبانی های روزمره کسی وقت تاب خوردن در بناگوشم
دلتنگی را بنوازد و برود...دل ما بهمین چهار کبوتر جلد خوش است؛ زیر بال و پرم گرفتم
تا دل خوشم را نپرانند. همان سازدهنی نواز غمگین بندر میداند من با این کبوترها قرابت و خویشاوندی
دارم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

ساحلی/ریم عزیز

ریم عزیز
چند سال شد مرا میشناسی؟ بزبان نیاور پیش خودت بشمار!
بدم می آید؛ بدم می آید...بدم...بدم...یادم است لذت بردن بلد بوده ای
بیا بمن یاد بده یا در را ببند بگذار سرم را گوشه ای دفن کنم
بدم می آید بدم می اید...بدم...بدم...


ساحلی/قرابه ی زهر

یک وقت هست که تلخ میشود و تلخ میگوید و مینویسد و مینوشد.
یک وقت هم هست که زهرهلاهل است دلش تیغ موکت بری میخواهد.

ساحلی/پثتیک ها*

 از یه چیزی میدونم مطمئنم بدم میاد:از آدم رقت انگیز. این انگلیسی زبانا بهش یه چیزی میگن که بیشتر معنی رو حمل میکنه: پثتیک. اینکه حالا پثتیک چقدر رقت انگیز معنی میده نمیدونم. پثتیک این شکلیه. آدم/مرد لاغر شکستنیی که زیر شلوار جین آویزونش زیرشلواری میپوشه و لابد شرتای گل و گشاد مامان دوز یا غیر ماماندوز هم از زیرش؛ همه ی عمرش از شدت گنده گوزی پشتش خم شده اما دست خودش نیست اسفنکترش بهش اجازه کنترل نمیده و هی گنده گوزی میکنه...هی گنده گوزی میکنه و از شدت بادش محکم میخوره زمین. بعد یه بچه ای میاد محکم هولش میده با صورت میخوره زمین دماغش میشکنه پا میشه بغض میکنه و بچه هه رو نگا میکنه بچه ی شرور واسه ش شیشکی میکشه میدوئه میره اما انقدر هم تخم نداره که بدوه بره بزنه زیر کون بچه هه؛ همینجوری بغض کنان و قوز کرده دو تا یواش میزنه به تمبونش تا مثلن خاکشو بگیره بعد ادامه میده بغض کنان به راهش. بعد همینجوری که داره میره یکی میبندش میگه: عه! چه این آدمه عاقل و فرزانه بنظر میاد؛ بریم باهاش دوست شیم میاد میگه سلام دوس شیم؟ بعد پثتیکه میترسه! میره قایم میشه پشت تیرچراغ؛بچه هه میگه دوس شیم دیگه؟ بعد پثتیکه فکر میکنه میگه این بچه هه جوونه ؛ خیلیم بازی ش خوبه اگر من باهاش دوست شم و بازی کنم حتمن منم جوون میشم و اعتماد بنفسم برمیگرده ویعنی من خیلی کار درست میشم. بنابرین  پثتیک میگه پس اگه دوس شیم باید تو زشتی منو خوشگل ببینی ...بچه هه میگه سگ خور! تو زشتی؛ اسفنکتر کونتم شل و وله و گنده گوزی میکنی همه ش تو بازیا موقعیتا رو از دست میدی ولی  بجاش تو خیلی عاقل و فرزانه و خوبی و باهوشی برا همین هم اینطوری پثتیک و رقت انگیز شدی! با هم دوس میشیم. بعد همینجوری دوس میمونن بعد بچه هه همه ش بازی میکنه بدو بدو میکنه با پثتیک. آب بازی همه چی بازی...پثتیک  هم همه ش انگشت اشاره شو میکنه تو اسفنکتر مقعدی بچه هه؛ بچه هه هی تعجب میکنه بعد میگه عب نداره! خوب از بس که خورده زمین اینطوری شده...بعد باز پثتیک از بچه های کوچه کتک میخوره و باز بغض میکنه و هیچ گهی نمیخوره همینجوری هی گهی نمیخوره تا چهل سال میگذره آخرش بچه هه میگه من برم اون کوچه بازی کنم اما مواظبتما. بعد پثتیکه میگه باشه! اما پثتیکه پسیو اگرسیو بوده برای همینم وقتی بچهه میره اون کوچه بازی کنه؛ میزنه دوچرخه ی بچه هه که تنها دلخوشی بچه هه بوده میشکنه بعد میره قایم میشه بچه هه برمیگرده این کوچه هی صداش میکنه هی صداش میکنه...پثتیک نبوده؛ قایم شده بوده. بچه هه دوچرخه شکسته شو جم میکنه میره تو دلش میگه کون لقت! الان خیلی عصبانیم اما بعدن که عصبانیتم رفع شد بازم کون لقت ...
*Pathetic

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

ساحلی/خوابها

دیگر مسوولیت خوابهایم را نمیپذیرم. روزی بمن گفته شد که دور ....دور...و من شدم دور...دور...برگردانده هم نشدم.
هیچ جوابگوی خواب هایم نیستم. نخواهم بود. در خوابهایم قاتل هستم با شیشه های شکسته میدرم و با دندانهایم
گوشت میجوم؛ گوشتهایش را میدرم و دستهایم قوی تر از کلماتم باران مشت میبارند؛ نفرت در خوابهایم؛ زن خشمگینی
است که با پای برهنه روی میخ ها راه میرود تا انتقام زن کوچک جوان  ساده اندیش زیبا نگار خیال بافی را بگیرند که فقط اگر؛ فقط اگر یک دهان دیگر داشت آنقدر واژه تف میکرد بر سر و صورت پیامبر دروغین دیوانه و اگر فقط اگر؛ صلیبی از آتش داشت پیامبر و ترانه هایش را از آن می آویخت...
خوابها جوابگوی قوانین اخلاقی نیستند؛ خونخواری مختص به طبیعت غیر انسانی نیست...اگر فقط اگر؛ میتوانست به جای همه ی پیامبران ضعیف و رقت انگیز؛ زمان را به دار می آویختم

ساحلی/نفرت زیر خاکستر

رستورانی نزدیک محل کار و دانشکده ی پزشکی هست چهارشنبه ها ناهار میخوریم. اسم ناهار ما چهارشنبه ناهاره. گاهی تعداد ما به ده میرسه اما پای ثابت چهارشنبه ناهارها تمرا و هانا و سزار هستیم .النا و ماریسول و خکوب هم به ما وصل شدن دو هفته ست. این چهارشنبه ناهارها از ناب ترین لحظه های من عکس میگیرن وقتی تمرا از پشت سرم وسایل آویزون و شلخته مو جمع میکنه یا سزار سعی میکنه ادای عکس با روسری منو دربیاره. حتا لحظه های ناب عجیب بغل بازی های دخترانه دستشویی ها که رنگ خوبی از دوستی های نه چندان دیرپا اما تا حد زیادی آرامش دهنده داره...وقتی با مردمی تجربه ها رو تقسیم میکنی که کوچکترین زمینه ی  فرهنگی و عاطفی مشترک ندارین فقط دیوانگی های مشترک و برگه ی انتخاب واحد مشترک داری. اینا همه یه معرفی بود برای چند خط پروتکل از تمرا که شخص خودش از ناب ترین لحظه هاست. تمرا زن سی و نه ساله از مینه سوتاست که اسموتی های ارگانیک میخوره  یه مستاجر دیوانه داره که  اعصابشو خرد میشه اما زیر قول انسانی ش نمیزنه و با لگد بیرونش نمیکنه و ما رو حرص میده در عوض. و آدمو بغل میکنه تو راهرو و میگه باعث افتخارشه که تو گاهی تروما های سابقت رو باهاش تقسیم میکنی. اسپانیایی رو با لهجه ی انگلیسی امریکای شمالی حرف میزنه و در برنامه ریزی کاملن سخت گیره و وقتی میخوای بخودت گیر بدی جفت پا میاد تو صورتت و وقتی خسته میشی سرتو میذاره روی شونه ش.
الان نشستم جایی پشت سر این آدما؛ ماریسول آبشار خاکستری موهاش جلوی رومه و با تعجب به کیس سالمونلا گوش میده؛ سزار داره فیس بوکشو چک میکنه هانا روی شونه ی سزار خوابیده؛ النا یادداشت برمیداره؛ من با یک دست بلاگ مینویسم با یک دست به کیس سالمونلا نگاه میکنم و خکوب خوش تیپ داره دستنامه ی بیماری های اورژانس میخونه به انگلیسی و هر سه دقیقه اشکال معنی انگلیسی در اندازه ی اول راهنمایی می پرسه.(دقت کنید که یک پزشک سی و سه ساله ست). ایوان کاملن داره میفهمه چه خبره سرکلاس. گاهی هم برمیگرده لبخند مهربون و چشمک میزنه...گاهی هم وز وز میکنه و میگه آفرین ال میرا! درسته درست میگی...(به طور ناقصی درست میگم معمولن). این جمعیه که چهارشنبه ناهارها رو با وجود بارون بارسلونایی غمگین؛ کمی گرم میکنه...لحظه رو زندگی میکنم و نفرت رو نادیده میگیرم.