۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

اتاق۴

جانم! قصه ی من همیشه بیژن و منیژه بوده است و من بیژن در ته چاه و من منیژه سرچاه.
باید کسی این چراغ را خاموش میکرد تا این پروانه بی بال گوشه ای خستگی در کند.
چقدر در کوی ت جانان! بچرخم و بوی تو را از خاک طلب کنم که نباشی در خاک...
صدای نفس تنگت در خانه مانده است دیوارهای ما از اشک؛ نم کشیده اند.
کودک! بیا! آمده ام برویم خانه ای که ترکش کردیم؛ تو به اجبار من به اختیار...
میان من و تو کسی باید زیر بالهای فرشته/زن/مادر را بگیرد...




هیچ نظری موجود نیست: