یک خاطره ای هست به اسم شانزده دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه. من این را چندین بار نوشته ام و قصد دارم چندین هزار بار دیگر هم بنویسم و باز خواهم نوشت. چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و هشتادو سه بامداد؛ من روی زمین اتاق خواب مامانم نیمه خواب مشغول دوره کردن جزوه ی پاتولوژی عملی خوابم میبرد؛ ساعت شش زنگ نمیزند چون آرمیتا در اتاق مامانم کنار او خوابیده و مامان برای اینکه از خواب نپراندش با آنهمه اضطراب شب پیش از عمل؛ ساعت را از پیش خاموش کرد و پرید تا آماده شود؛ قرص هایش را بخورد با چای و تا پا از اتاق بیرون گذاشت؛ آرمیتا از خواب پرید. با استرس از تخت خواب که قبلاً جایش در اتاق فعلی من بود؛ جهید بیرون؛ طفلک با دیوار روبروی تخت برخورد کرد من هم پریدم...رفت از مامانم پرسید امروز باید بریم عمل کنیم؟ امروز باید میرفت عمل کند.شوهر خاله و خاله ام که پزشک و پرستارند آمدند تا با هم بروند بیمارستان دی . من امتحان داشتم رفتم دانشکده. بعد از امتحان باید میرفتم سین را میدیدم که تصادف کرده بود و حالش وخیم بود و حتا تصور دوباره اش حالم را بد میکند...
حالم بد است...باید بخوابم...نمیخواهم بنویسم
حالم بد است...باید بخوابم...نمیخواهم بنویسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر