۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

Cinco horas de la tarde*

خط های قرمزهای من یک به یک محوـ نادیده انگاشته ـ  میشوند و صورت ها محو، دیگر خط قرمزی ندارم.
کاری از من بر نمیامد. نشستم روی کاناپه  آرام سیگارم را دود کردم، زلزله ی اصلی پیش از این ها نابودم کرده بود، اینها که پس لرزه بود...تکانش را هم نفهمیدم. نشستم تماشا کردم محو شدنشان را یک به یک طنابهای پیوندهایم را  با انسان میبُرَند...

*Lorca

هیچ نظری موجود نیست: