۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

ریم عزیز (تو می دمی و آفتاب میشود)*

ریم عزیزم
همه چیز در بطن مادرانه ساخته میشود و هیچ کس بعد از اولین نفس گریه تغییر نمیکند عزیز من!
خاطره ی مضحکی از بیست و یک یا دوسالگی دارم که با یک جوانک آینده ـ روشنی کوه میرفتم. آن روز جمعه فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم که مردجوان دستم را میگیرد و کمک میکند از سنگ های بی راهه بالا بروم تا برسیم پشت سنگ ها و بنشینیم کنار هم ابرها را تماشا کنیم. رفتیم نشستیم دور از دسترس و چشم و نشست و  سرم را تکیه دادم به زانوهای لاغر بلندش. خیلی جوان بودم بیشتر از آنچه که آن روزها فکر میکردم. خم شد سرم را بوسید، پیشانی ام را. کسی در من بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد چیزی دید که هیچ احمق رومانتیک دیگری جز من نمیتوانست آن را ببیند؛ ابرها از روی خورشید کم کم کنار میرفتند و یک قطره اشک هم شاید آن روز بر صورت من چکیده بوده باشد...به همان سنگ های پوشاننده قسم که من دیدم وقتی پیشانیم را بوسید ابرها کنار رفتند و آن مخروط گوشتی در سینه ام لبریز شد. برگشتم به صورتش نگاه کردم، مشغول تماشای من بود طفلک!
با پدرم میرقصیدم شب قبل. متوجه نبودیم که مرکز توجه هستیم. دست هم را میگرفتیم، همه جوره رقصیدیم بقول پدرم چاچا و توییست رقصیدیم، فارسی و آذری حتا در کنار عروس و داماد هم تانگو رقصیدیم، تانگو به روش مبتدی من، از هرچه شهودی و به مدد تحقیقات وسیع موزون همیشگی از سر تنهایی در هجرت آموخته بودم با چاشنی های دلبرانه ی اولد فشن پدرم.
من عادت به قاپیدن نشانه های رومانتیک لحظه  دارم. رقص که تمام شد پدرم دستم را بوسید و من در آغوش گرفتمش و هیچ کس نمیدید که همان مخروط گوشتی در سینه ی کبود من فشرده شد.
من آدمیزاد صندوق ساز نشانه های رومانتیک زندگی هستم. چشمهایی که میخندند در ته چشمهایم را، می دزدم و در صندوقچه ام پنهان میکنم گاهی نگاهشان میکنم دلم پر می شود. سی و یک سالگی را رد کرده ام و هنوز به آسمان نگاه میکنم و ابرها کنار میروند و فکر میکنم که بعد از ده سال همان زن خوش رویی هستم که دلم به کنار رفتن ابر از روی آفتاب و پدر خوش رقصم خوش است گاهی...همانقدر رومانتیک و خر

* فروغ

هیچ نظری موجود نیست: