۱۴۰۱ اسفند ۷, یکشنبه

بیا که هیچ بهاری...

همسایه ی عزیز
 .دیدی که نشد؟ تو همیشه همسایه ی عزیز می مانی.
یادت میاید وقتی از اسپانی سفت و سخت برگشته بودم، زنگ زده بودیم تا قرار بگذاریم اما خودش سه ساعت تحلیل مهاحرت داشتیم. اگر غلط نکنم در سرت مهاحرت افتاده بود، چیزی از اسم استرالیا هم خاطرم هست شاید اشتباه میکنم ولی یادم است که با خودم خودخواهانه فکر کردم من برگشته ام ایران و تو از ادامه تحصیل در فرنگ میپرسی نکند بروی و دور شوی و من حتمن روی بالکن سابقت خم میشم جای خالیت را که مدتها بود خالی کرده بودید را نگاه میکنم و تمام این مجتمع نحس مرگ، روی سرم خراب میشوند ولی مغز بی قرار و جانِ کولی من، نیامده برگشتم آلمان...ولی هیچ کدام روی این بخت یاری حساب نمیکردیم که تو بیای باز همسایه ی من بشوی که بماتی...من فکر میکنم هرروز که آیا باید در این برهه ایران میبودی و مع الاسف فکر میکنم، بله! تو همیشه لشکر منی...این جنگ، جنگ است...باید میبودی و پا میکوفتی...تو میدانی چه میگویم
دو) حتما خوانده ای که میرود. یعنی میدانستیم می رود ولی امروز فهمیدم رفتنش را.  وارتانِ من! نه دلم میخواهد برگردم سر خانه زندگیم، نه دیگر این شهر جای من است. باید آنژلا را بردارم و برویم. راستش را بخواهی تو مبتدی مهاجرتی و این آنی نیست که خودخواهی من بخواهد از تو بگیرد. اما باید بیایی مرا برگردانی، میم را هم باید ببریم اما الان نه...الان هنوز به مردم نگاه میکنم تا آشنایم را ببینم. دیگر خیابانی نمانده دلم بخواهد ما ۱۱ بعلاوه یک پنهان، نفر برویم جمع شویم. حتا انقلاب...من پیامبرم را پیدا کرده بودم و تسبیح گویان، نامش را میان کتاب دعآی حاج ابوطالب،  جدّ مادریم، گذاَشته بودم...اما زخم های ما را باز کردند یعنی شکافتند...هرروز یک طبقه از دوزخ را فروتر میرویم....یادت است وقتی میامدی آلمان، رفتی کوه؟ رفتی علمدار؟ انگار من باشم...بروم  سبلان بعد بروم علمدار...میخواهم بمانم و به جای همه ی رفته ها، بروم وداع...باید ببینم با دو چشمم که می رود، مثل همیشه، پذیرنده و آرامِ خروشان...یگ بار موقع خداحافظی از خانه شان بیرون زدم باد میامد. دامن اسپانیلیی نخی پوشیده بودم. در ماشین را بستم و در بارسلون دیدم عکس دامنم را که زیرش نوشته بود:
او می رود دامن کشات
اما من نمیتوانم ببینم که می رود دامن کشان. همه رفتیم که بماند؟ بیا و ما زا راضی کن خانه نداریم من و میم را..ما را کسی باید از این خواب تلخ بیرون بکشد....تو نمیخواهی من مثل برادرم محمد حسینی، یتیم در یخچال بمانم تا کسی جنازه ی نیس-گیلی من را بگیرد و در گوری پرت کند؟
بیا و من و میم را ببر...ما خیلی وقتست خواندیم و خوانده شده ایم. سال دیگر بیا یا سال دیگرش...بیا دیگر جانی تدارم

هیچ نظری موجود نیست: