۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

دوهزارو نه و چندی.

بتازگی مبعوث نشده بود؛ من به پیامبری ش ایمان نداشتم.
شوخی کشی نگاری....
بوی عدسی و تمر و نم هوا و اِلای.
خداوندگار نشسته بود روزی با ما عدسی با چاشنی تمر میخورد. او روزی دیگر به مقام پیامبری نزول کرد و روزی دیگر؛ گره ای کور بود که به دندان تیز و پستان زنان جوان نورسیده باز نمیشد.
روز سیصد شصت و شش
لباس ترس پیامبر بی کتابِ بی رهرو بر تنش زار میزد.زشت میشد؛ ناساز بود.
آمدیم؛ رفتیم....بی ایمان؛ بی پیامبر؛ با یک تنگ ماهی مرده.
* دیوانه گفت: وقتی فرشته ها بزمین میرسند؛ از مقام انسانی هم فروتر میروند...و او را ترک کرد.

۱ نظر:

icarus گفت...

می شناسم این لباس ترس پیامبر بی کتاب را

چه نزدیک بود به شعر من:

http://www.hozourenab.blogfa.com/post-118.aspx