مرگ در والنسیا
Amargura
۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
نخواستنت گناه بود. نخواستن کسی که اینچنین بی محابا خوب است و بی بدیل خواستنی گناهی بود نابخشودنی. کسی که راه رفتنش دلم را چنان میلرزاند که دستانم مجبور باشند به چیزی چنگ بزنند تا زانوانم سر پا نگه م دارند. این دل لعنتی، این دل لرزان که صبح با تپیدنش برای تو بیدارم میکرد. نخواستنت گناهی بود به بزرگی گناه حوّا، وقت گاز زدن میوه ی ممنوعهی بهشتی پروردگار. نخواستن تو ی خواستنی. حالا من، گناهکارترین گناهکارانم. عالم، محکمه ی من است که درختانش، زمینش، کوههایش، آسمانش، ابرهایش، شهرهایش، خیابانهایش و مردمانش راست قامت ایستادهاند به محکوم کردنم. به "چه کردی؟" گفتن. اما نخواستم. تو را نخواستم، نه که بد باشی، نه که عاشقت نباشم، نه که نفسم بسته نباشد به نفست. نخواستم، که راحت شویم، که آرام شویم، که نفس بکشیم، نفس بکشم، بی تو، اما برای تو. تو -که هنوز- همه ی همه ی همه ی جانِ منی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر