۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

Minimal clinically significant difference

باز هم یاد آن عزیزی که میگفت آدمیزاد دست آخر شبیه کسی/کسانی میشود که دوستشان دارد/ داشته است.
یک حال عارفانه ای دارم از آنها که لبخند حکیمانه میزند و سعی میکند که شادیش را آشکار نکند مبادا گوش شیطان کر...حقیقتن هم عیشم منقص است. میخواستم مثنویم را از ترسهایم شنبه بنویسم که دیروز باشد و نمینویسم. ترسی نمانده اینهمه شوق را کدام شیر پاک نخورده ای خراب میکند؟
ربط این حال حکیمانه به آن عزیز هم اینست که ما همه میترسیم از بلند شادی کردن و یک بارهم که شادی میکنیم دلمان میلرزد از نابود شدنش. من اما؟ نمیترسم.
امشب آخرین ویرایش تجدید نظر داور را مینویسم و میفرستمش فردا.
دیشب آخر وقت با زن دیدار کردم. دیدارهای حساب نشده لطف دیگری دارد. رفتیم به بار مورد علاقه مان جایی که شهریست پر ظریفان وز هر طرف نگاری از همان جاها که آبجویش فوق فوقش دو یورو باشد و بار تِندرش را از پشت پیشخوان میخواهی ببوسی و با مشتری هایش هم میز به میز سلام علیک کنان خوش بش میکنی. اینطور که این زن من را میشناسد مادرم هم من را نمیشناسد، دیشب آنچنان حرف آخر را توی صورتم کوبید که آب بین پشت دندانها و حلقم ایستاد و حقیقت برهنه آنقدر من را از خودم خنداند که...بماند. حالا من اعتراف میکنم که آدمی هستم سبکبال که از اینکه کسی مچم را میگیرد و مشتم را برایم باز میکند ناراضی نیستم که هیچ، خوشحال هم نیستم.
از پنج شنبه شب تا بامداد دیروز مرغی بودم که سرم را بریده بودند بال بال میزدم (سلام سحرجان) تا این صندوقها را باز کردند تمام اجداد خودم و ایشان از جلوی چشمانم عبور کردند. یاد زائویی افتادم که صبح سحر آمد اتاق زایمان و فردا صبح سحر هم نزایید بردمیش اتاق عمل برای سزارین. شکر میکنم که این زائو زایید.
پیداست که حالم نزار نیست، هست؟
 * عنوان؛ یک چالش آماری در مطالعات بهداشت و پزشکی

هیچ نظری موجود نیست: