۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

¡Ay, ay, ay, de mí!

بوقت من ساعت سه و هفت دقیقه ی صبح و مثل خر در گل مانده نگاهی به جدول های استتا ساز میکنم و نگاهی به سوال. احساس میکنم باید در سوال چیزی مطرح شده باشد که بوضوح از غلطی که من دارم میکنم دور است...بوضوح. کله ی پدر مایکا (استاد) و من و این کاغذها. بدبختی یا خوشبختی همینست که هرچقدر فکر میکنم میبینم همین لحظه باید همینکار را بکنم. تصویر دوم یا سومی وجود ندارد. زن بزرگ نوشته باید در جشن فارغ التحصیلی شرکت کنیم من و زن موفرفری آشکارا در حال پیچاندنیم. میتوانم تصور کنم موفرفری چه مرگش است. خودم هم تکلیفم پانزده سال است معلوم ست.
کماکان مشکل خواب پدرم را درمی آورد و ول کرده ام. وزنم برای خودش پایین می رود و ماهی نه روز مثل شیرآب خونریزی میکنم. همه ی اینها متفق القول هستند که انسان بداخلاقی شده ام ولی من اعلام کرده ام که: به یک وَرَم! همه ی شما به یک ور من.
دارم فکر میکنم مشق هایی که دوهفته ی پیش ساب میت کرده ام مشتی جفنگیات بوده اند. تمام آروزیم این است که هرشب که میخوابم در خواب به جواب درست سوالها نرسم و متاسفانه میرسم یک به یک. مانده ام چرا این جوابها را خبرمرگم همانجا ننوشته ام؟ نه فقط مشق نوشتنتم نیست؛ بلکه وبلاگ بروز کردنم هم زورزورکی است. انگار مجبوری؟ میترسم ننویسم و ننویسم. همین سه پراگراف را چقدر طول داده باشم خوبست؟ در زندگی بعدی میخواهم یک رمان کلاسیک باشم. بعدن مینویسم چرا.

هیچ نظری موجود نیست: