۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

Tes souvenirs se voilent

 ترسناک، این روزهای آخر گوگل ریدر در وبلاگ های قدیمی مداقه میکنم، از مبتذل ترین ها تا کمتر مبتذل ها (خودم هم در هردو گروه) یک خط در میان از غربت به روز میشوند. همه رفته ایم. همه خالی کرده ایم خانه را و پشت پنجره ی رو به بالکن آفتابی کاغذ "برای فروش"  چسبانده ایم. دیگر چه انتظارها دارم از آدمها که دلشان برای من تنگ بشود؟ بالاخره یکی باید رسالت برگشتن را شروع کند. برگردد و کاغذ را بردارد ملافه ها را از روی مبلمان جمع کند، خاک برود در گلویش، پنجره ها را باز کند. وبلاگش را راه بیندازد و با یک ف.ی.ل.تر شکن وبلاگش را بروز کند بنویسد: از خانه....

تمام رسالتهای ما از هجرت تا رجعت همه محتوم اند به سیاهی. دلمان خوش است که می رویم و بارمان را میبندیم یا چمدان همیشه بسته را برمیداریم و برمیگردیم... آدمیزاد به کوفت زنده است و به غفلت (نه به امید).

۲ نظر:

Icarus گفت...

eVerything goes to hell
..Anyway...



__________

http://www.youtube.com/watch?v=1V-sKVGDEiU

Icarus گفت...

eVerything goes to hell
..Anyway...



__________

http://www.youtube.com/watch?v=1V-sKVGDEiU