۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو ببره از اینجا و اون ور ابرا بذاره

روزهایی که پشت سرهم چسبانیده میشم به تخت یا به سوفا، بزور چشمهایم را میبندم که بیدار شدنم را باور نکنم میگویم به چیزهای خوب فکر کنم. خوب هایی که نیستند یا تمام شدند. به بیکینی های آبی فیروزه ای فکر میکنم و آب شور ولی شوری در من برانگیخته نمیشود اما به آنا جانم فکر میکنم. به خنده های تمام نشدنی دست و دلباز رفیقانه ی مادر. به تولدش که کنارش نیستم. کار من از کنار تولدها نبودن که گذشته است. سخت دلتنگ بوی تند دیور قدیمی ش هستم، سخت دلم برای پنهان کردن و قورت دادن تلخیم و مچم را گرفتنهایش تنگ است. گفته ام می آیم و با هم گوشه ی هال کز میکنیم و شور امیرف گوش میکنیم برایم شفیعی کدکنی میخواند و من در بازوهای سفید گوشتالودش گم میشوم. بعد ها در مرگنامه ام بنویسید به مادرش عاشق بود

هیچ نظری موجود نیست: