۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

ریم عزیز اندر بن مویم سر نشتر *

ریم عزیز

 امید اگر مثل یک فعل صرف میشد، همیشه در گذشته و سوم شخص مفرد صرف میشد. 

آخرین بند پوسیده ای که آدمیزاد به آن چنگ میندازد،  امید؛ چراغ نفتی شبهای بمباران تهران است. فتیله های مفلوک است. امید؛ زنی است که جانش را به دندان گرفته و شهر به شهر میکِشد. مردی که کتابهایش را کف استخر خمیر میکند.
امید؛ زن نابالغی است که پستان هایش جوانه زده اند و بخون افتاده بی قاعدگی میکند و یک شب زمستانی جانش را برمیدارد و میرود.
امید؛ من بودم و شبها ساعتم ثانیه مینداخت تا صبح میشد در اتاقی که پشت پنجرهایش یاکریم ها، زار گرفته بودند، زار..امید پدرم بود که خمید و من بودم که در قابها مشمول مرورزمان و دستمال نرم خاک روب شدم.
امید لاک های سرخ خشک شده، پیانوی ناکوک، زنان مبتذل، مردان حقیر، رویای یک نیمه شب تابستان، بندری که کشتی ش پهلو نگرفت کنار چشمان منتظرم، غذای حقیرانه در رستوران مجلل، پیاده در کوچه های درکه...

امید اگر مثل یک فعل قرار بود در آینده صرف شود، تباهی بود و مفرد.

*سعدی

هیچ نظری موجود نیست: