۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

چگونه یک غزل تبدیل به چاله میدانی شد

دلم نمیخاست اینجوری بشود. دلم میخاست حقیقتم را بفهمد. انگار از اول از قبل ز آمدن من حتا  برای دشمنی کردن پیمان بسته بود. صداقت نداشته اش با بچه زرنگی بی نهایتش پًر میشود. سراپا بی دوستی است. دلم میخاست دوست میشدیم و این شهر را برای هم ماندنی تر میکردیم میگشتیم و من اسپانیایی بدی حرف میزدم و او بمن میخندید و بمن شهر را یاد میداد. مردم را. من هم برایش از دوستان جانیم میگفتم و درد دل و غیبت...اما من پای درد دل و غیبتش که نشدم، خوب است که موضوع غیبتش نشده باشم ایکاش.  الان؟ا. چه چیز بیشتر از بچه زرنگ بازی و دروغ شما را میرنجاند؟ من را تقریبن هیچ چیز.... رنجیده و تنهایی را ترجیح میدهم به حضور در جایی که تمام مغزم متوجه ترس و بی امنیتی از زرنگی و پخمگی خودم است. من همیشه نزد انسانهای زرنگ احساس پخمگی و بی امنیتی میکنم. میترسم . برود بخودش ببالد  که فلانی از من میترسد. کسی که دلش میخاست دوست باشد امروز میترسد.

هیچ نظری موجود نیست: