۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

روز نوشت

استعدادهای خودم را در نادیده گرفتن، دست کم میگیرم. صبح سلانه سلانه بیدار شدم. ترانکیلا ترانکیلا دور خودم چرخیدم و درست بیست دقیقه طول کشید تا دستبندم را گره زدم و پنج دقیقه قفل گردنبند راکه آخرین لحظه هم باز کردم پرت کردم داخل جعبه. اخبار را صدبار ریفرش کردم که خب، چه کسی نمیکند این روزها؟  قطار گرفتم. خودم را مسخره میکنم؟ عینک آفتابی را برای کجا میخواستم وقتی نصف عمر من زیر زمین تلف میشود و نصف بقیه به چرت زدن. ورتر خواندم. وقتی اعصابهایتان سوهان خورده است ورتر بخوانید. درآمدی بر ورتر از یک نویسنده ی فرانسوی پیدا کرده ام جایی که صدبار خوانده ام (حالا سه بار شاید ولی نه صدبار)...بدبخت گوته، بدبخت لُت، بدبخت کستنر بدبخت تمام رمانتیک های جهان. درآمد بسیار جالبی است که حوصله ندارم اینجا بیاورم ولی شاید یادم بماند در آخر این یادداشت لینکش را بگذارم. رفتم دفتر گلهای خشک را از پاکت درآوردم و شیشه کردم. میز را دستمال کشیدم و نشستم به جدول کشیدن و نمودار رسم کردن و به اموات دست اندرکاران تف روانه کردن. سفارت ایران در این شهر امسال صندوق ندارد. آقای لوییز برایم رای تهیه کرده است.
سه روز است قصد کرده ام برای نرگس بگویم که هیچ هم بد نیست که آدم گم بشود از قدیمیها (مثلن بخوانید دوستان)، بد هم نیست که دور هم نمیشینند و عرق نمیخورند و آواز نمیخوانند و جفنگ نمیگویند و از سردلتنگی به گریه نمیفتند در عالم مستی. هیچ هم بد نیست که چشم آدمیزاد دیگر دنبال یک تلفن و یک خط نامه نیست، اولش که نمیخواسته اینطور باشد، بتدریج آدمیزاد عادت میکند...دیدم اینکاره نیستم. نه اینکه حوصله اش را دارم نه اینکه آنقدر در خاطرها جا دارم که ارزشش را داشته باشند بکشم بیرون و حرفش را بزنم. فوقش گاهی تصادفن سلامی بدهیم یا تولدی باشد زنگی بزنیم. تولد ها را هم یک خط درمیان یادم است. لابد یک خط درمیان هم تولد من یادشان است. از آنهم نفرت انگیز تر اینست که ادای" یادم هست" یا "حواسم "هست دربیاورند...اما اینها همه" بود" است و دیگر موضوعیت ندارد. آدمی که رفته دیگر رفته و گوربگور شده یا آدمی که مانده و جاگذاشته شده، زیر آوار دفن شده، حتا اگر برگردد هم دیگر از گورش نه میتواند نه میخواهد بیرون بیاید

هیچ نظری موجود نیست: