۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

کسی تا کی از خود تغافل ‌کند

از اول بنیه ی داستان هم من خری بودم که داغ میکردند همزمان هم خودم خاکستر ته کباب را بی هدف باد زننده بودم.
از اول راه هم من تا آخر راه را رفته بودم.
از دو نفر بیشتر از همه حرف میزنم یکی خانوم ف جان معلم پیانوی سابقم است که ناخودآگاه حتا تکیه کلامش را میدزدم. از دیگری هم که مدام میگویم بقولش...بقول او...خواننده ی عزیز کنجکاو! بجایی نمیرسد. این دیگری آن دیگری هایی نیست که ذهنتان را بازی دهد. هرکس یک دیگری پنهان دارد که روزی به لباس او در می آید.
حرف بزن.
من انسان کنایه و لمحه و گوشه و طعنه نیستم. نه انسان بزدلی و بازی...اندازه ی ظرفم هم گوشه ی کاغذی یادداشت کرده ام وقتی سر میرسد معمولن یک تیر رها میکنم به جمع به قصد دو یا سه. به هدف هم میخورد معمولن. نخورد هم در نقطه ی رها کردن تیر معمولن جایی هستم که باکم هم نیست. از من بیشتر از این بر نمیایید. گمان میکنم از هر انسانی با فرمول ژنتیکی معلوم هم.
یک تصویری از من هست در پالتوی خاکستری از سربالایی ملایم زرگنده بالا میروم...پاییز از چشمانم تیر میکشد.
دو پاره.
تازگی به عادتهای دردناک من قوز مضاعف اضافه شده است. قوز مضاعف وضعیتی است که انسان تکیه میدهد به ستون میانی قطار ایستاده و چانه اش را به سینه اش تکیه داده و از زیر موهایش دماغش فقط پیداست. گاهی از خودم که جدا میشوم که فکر میکنم مرد کچل شکم گنده ی روبرو دارد فکر میکند زن ریزه ای درین ابعاد کدام صلیب را به دوش میکشد؟ برمیگردم به چانه و سینه.
دلتنگی.
دلتنگی برای من بیشتر از ماه معنا ندارد. از من که سه ماه بیشتر بگذرد میشوم آن که به غصه دوزی و غصه خواری عادت میکند. از فرودگاه نفرت نداشتم اگر مهرآباد بود. از وقتی از مهرآباد به امام.خ  کوچ کردند بار هجرت دردناک تر شده است. بیشتر از سه ماه بگذرد از من یک مرده ای راه میرود و راه می آید...بیشتر از یک ماه از من که بگذرد بوی رفتنم خودم را دقیقه به دقیقه تر میکًشد...به مردنم عادت کرده ام فردا میشود هشت سال.
کسی تاکی از خود تغافل ‌کند

هیچ نظری موجود نیست: