. پشت سکوت بزرگش." لرزش هایم بهتر نشده"، گفتمش و گفتمش که بیاید. آمد. کابوس نمیبینم. قول گرفته ام. عرق راهش خشک نشده گفتم سرم را...موهایش را...شکایتم از روزگار را گذاشتم به میان. چمدانش را باز کرده ام. عرق راهش خشک نشده...کاش غوغای سرم را...کاش سوال چشمهای سبز قهوه ای را...چمدانت را ببند...نبست...آمد نماند. من؛ آواره ی کوی دیگر...
aqui
aqui
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر