من بهترین بلاگر فارسی زبان در آلمان نیستم اما بدون شک یکی از پرطرفدارترین رزیدنت های مغزواعصاب خارجی در شمال آلمان هستم.
از زمانی که مشغول به کارم ـ دوستان عزیز کنجکاوم ـ اینجا برای کار آویزان نمیشوید بلکه شغل پیدا میکنید و ویزای کار میگیرید، بارها مریض ها تایید کرده اند شفاهی و با کادوهای زیبا و اندرو و لیندا آخرینشان بودند. اندرو و لیندا اهل اسکاتلند بودند و رییسم بخاطر اینکه بهترین انگلیسی حرف بزن بخش که از قضا خوش اخلاق هم هست، اندرو را بعد از دو سکته ی پشت سر هم با گرفتی بیش از پنجاه درصد عروقی که در حوصله ی جمع و سواد خلق نمیرسه، بستری کرد و من در بدترین روزهای روانی بعد از فوت پدرم هستم و روز آخر ترخیص اندرو از صبوریش تشکر کردم و او از من برای انگلیسی و لبخندی که میدانست به سختی میزنم به همراه همسرش لیندا، با هدیه هایشان تشکر کردند و گفتند که میدانند من روح را نمیشناسم اما روح پدرم لبخند میزند و من لبخند زدم.
چندین هفته قبل تر یکی از مریض ها که دکتر اورتوپد بود تحت تاثیر تلاش خنده دار من برای اینکه آلمانی خوبی صحبت میکنم از من از نویسنده ی کلاسیک مورد علاقه م پرسید و معلوم است که میدانید گفتم گوته و کدام کتاب؟ وِرتر. و بعد از ترخیص هدیه ای دریافت کردم بر تشکر؛ رمانی از گوته.
اعتراف میکنم روزگار خوبی نداشتم و خودم را جر نداده ام اما از محکمترین جای پای دنیا برخوردارم هرچند آلمان جای من نیست برای زندگی اما بیمارستان و بیمار و تخصص و جای من است بی شک.
این را که مینویسم بعد از یک سال به زودی مرخصی می روم کِی و کجایش را هم نمی نویسم. جایش نیست اینجا. از همه ی آدم هایی که با فضولی و یبوست و اسهالشان ساعت هایم را خراب کرده اند از بارسلون تا هرگوشه ی آلمان و ایران و کاردیف و نیوکاسل و الخ متنفر نیستم اما به شدت احساس میکنم که هر انسان کوچک و کوچک زاده و کوچک بزرگ شده، با شورت ویکتوریا سیکرت هم کوچک و حقیر است. لازم به تحقیقات محلی نیست اگر کسی هست که می خواهد آنچه من بالا آورده ام بخورد، پلیز! وِل کام. لازم نیست تلفن راه دور و ایمیل و پسغام و سوال. خستگی مغز را میگاید. من که نورولوژیست باشم میگویم شما هم بپذیرید.
از زمانی که مشغول به کارم ـ دوستان عزیز کنجکاوم ـ اینجا برای کار آویزان نمیشوید بلکه شغل پیدا میکنید و ویزای کار میگیرید، بارها مریض ها تایید کرده اند شفاهی و با کادوهای زیبا و اندرو و لیندا آخرینشان بودند. اندرو و لیندا اهل اسکاتلند بودند و رییسم بخاطر اینکه بهترین انگلیسی حرف بزن بخش که از قضا خوش اخلاق هم هست، اندرو را بعد از دو سکته ی پشت سر هم با گرفتی بیش از پنجاه درصد عروقی که در حوصله ی جمع و سواد خلق نمیرسه، بستری کرد و من در بدترین روزهای روانی بعد از فوت پدرم هستم و روز آخر ترخیص اندرو از صبوریش تشکر کردم و او از من برای انگلیسی و لبخندی که میدانست به سختی میزنم به همراه همسرش لیندا، با هدیه هایشان تشکر کردند و گفتند که میدانند من روح را نمیشناسم اما روح پدرم لبخند میزند و من لبخند زدم.
چندین هفته قبل تر یکی از مریض ها که دکتر اورتوپد بود تحت تاثیر تلاش خنده دار من برای اینکه آلمانی خوبی صحبت میکنم از من از نویسنده ی کلاسیک مورد علاقه م پرسید و معلوم است که میدانید گفتم گوته و کدام کتاب؟ وِرتر. و بعد از ترخیص هدیه ای دریافت کردم بر تشکر؛ رمانی از گوته.
اعتراف میکنم روزگار خوبی نداشتم و خودم را جر نداده ام اما از محکمترین جای پای دنیا برخوردارم هرچند آلمان جای من نیست برای زندگی اما بیمارستان و بیمار و تخصص و جای من است بی شک.
این را که مینویسم بعد از یک سال به زودی مرخصی می روم کِی و کجایش را هم نمی نویسم. جایش نیست اینجا. از همه ی آدم هایی که با فضولی و یبوست و اسهالشان ساعت هایم را خراب کرده اند از بارسلون تا هرگوشه ی آلمان و ایران و کاردیف و نیوکاسل و الخ متنفر نیستم اما به شدت احساس میکنم که هر انسان کوچک و کوچک زاده و کوچک بزرگ شده، با شورت ویکتوریا سیکرت هم کوچک و حقیر است. لازم به تحقیقات محلی نیست اگر کسی هست که می خواهد آنچه من بالا آورده ام بخورد، پلیز! وِل کام. لازم نیست تلفن راه دور و ایمیل و پسغام و سوال. خستگی مغز را میگاید. من که نورولوژیست باشم میگویم شما هم بپذیرید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر