۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

حسن ختام

من بهترین بلاگر فارسی زبان در آلمان نیستم اما بدون شک یکی از پرطرفدارترین رزیدنت های مغزواعصاب خارجی در شمال آلمان هستم.
از زمانی که مشغول به کارم ـ دوستان عزیز کنجکاوم ـ اینجا برای کار آویزان نمیشوید بلکه شغل پیدا میکنید و ویزای کار میگیرید، بارها مریض ها تایید کرده اند شفاهی و با کادوهای زیبا و اندرو و لیندا آخرینشان بودند. اندرو و لیندا اهل اسکاتلند بودند و رییسم بخاطر اینکه بهترین انگلیسی حرف بزن بخش که از قضا خوش اخلاق هم هست، اندرو را بعد از دو سکته ی پشت سر هم با گرفتی بیش از پنجاه درصد عروقی که در حوصله ی جمع و سواد خلق نمیرسه، بستری کرد و من در بدترین روزهای روانی بعد از فوت پدرم هستم و روز آخر ترخیص اندرو از صبوریش تشکر کردم و او از من برای انگلیسی و لبخندی که میدانست به سختی میزنم به همراه همسرش لیندا، با هدیه هایشان تشکر کردند و گفتند که میدانند من روح را نمیشناسم اما روح پدرم لبخند میزند و من لبخند زدم.
چندین هفته قبل تر یکی از مریض ها که دکتر اورتوپد بود تحت تاثیر تلاش خنده دار من برای اینکه آلمانی خوبی صحبت میکنم از من از نویسنده ی کلاسیک مورد علاقه م پرسید و معلوم است که میدانید گفتم گوته و کدام کتاب؟ وِرتر. و بعد از ترخیص هدیه ای دریافت کردم بر تشکر؛ رمانی از گوته.
اعتراف میکنم روزگار خوبی نداشتم و خودم را جر نداده ام اما از محکمترین جای پای دنیا برخوردارم هرچند آلمان جای من نیست برای زندگی اما بیمارستان و بیمار و تخصص و جای من است بی شک.
این را که مینویسم بعد از یک سال به زودی مرخصی می روم کِی و کجایش را هم نمی نویسم. جایش نیست اینجا. از همه ی آدم هایی که با فضولی و یبوست و اسهالشان ساعت هایم را خراب کرده اند از بارسلون تا هرگوشه ی آلمان و ایران و کاردیف و نیوکاسل و الخ متنفر نیستم اما به شدت احساس میکنم که هر انسان کوچک و کوچک زاده و کوچک بزرگ شده، با شورت ویکتوریا سیکرت هم کوچک و حقیر است. لازم به تحقیقات محلی نیست اگر کسی هست که می خواهد آنچه من بالا آورده ام بخورد، پلیز! وِل کام. لازم نیست تلفن راه دور و ایمیل و پسغام و سوال. خستگی مغز را میگاید. من که نورولوژیست باشم میگویم شما هم بپذیرید. 

هیچ نظری موجود نیست: