۱۳۹۵ فروردین ۳۰, دوشنبه

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

عزیزم
لباس های زمستانی را جمع کرده ام. قبل ترها با هر تکه لباس و جنس و مداد جانم در میرفت. امروز نشستم همه را با خونسردی مچاله کرده ام در چمدانم. همان چمدان معروف کنار و گوشه های اتاق. اگر کولی وش را با بند و زنجیر ببندند اینطور می شود مثل همین گل هایی که گلدان به گلدان میکنند و آخر زرد و بیچاره گوشه ی گلدانش رها می شود. نه آنکه من گل باشم نه، من همان زردی و قلمه ی اشتباهم. قبل ترها از شوق خانه و خیابان و زرگنده و تجریشم می لرزیدم امروز بر سر ایمانم. شبی که مصاحبه ی کاری داشتم همه چیز را روی کاغذ آورده بودم همه چیز مرتب بود جز آنکه دیگر نه برای باختن آمده بودم نه برای بردن. این هم نامه ی این ماهم می رود تا سندرم بی خُلقی ماه بعد.

هیچ نظری موجود نیست: