یک روزی رسید که فهمیدم من اصول اخلاقی دارم و اصول اخلاقی من خیلی محترم هستن چون بر پایه ی چیزی ایستادن که خودم ساختم؛ در یه چیزی اندازه ی پونزده سال...اون روز که فهمیدم کله خر بودن من نا محترم نیست؛ و تصمیم های دیوانه وار من از من یه احمق نمیسازه و تمام گند هایی که پشت سرم گذاشتم باعث نمیشن چیزی از انسانیت من کم بشه و همه ی لحظاتی که از روی ساختار اخلاقی م از بی حرمتی ها وکم لطفی و ها و قایم باشک بازی ها گذشتم ممکن بود از من یه الاغ در نظر آدما بسازه ولی اون روز فهمیدم که من همین هستم؛ یک زن کله خر دیوانه که مبنای تصمیم گیری هاش نه عرف و سنت های اجتماعی بود و هست و آدمی که اگر پا گذاشته به موقعیتی برای ارزش زیادی بود که به اون موقعیت قائل بود و اگر از وضعیتی خروج کرده برای اینه که از خودش در اون وضعیت حالش بهم میخوره از زیر سؤال رفتن تصمیماتش و از مسخره شدن ناآگاهانه ی شخصیتش...برعکس چیزی که تصور خیلی ها بوده و هست من کم صبر نیستم؛ صبر زیادی دارم و برعکس تصور پدرم آدم پیگیری هستم و چیزی و کسی را که خواستم هیچ وقت به هیچ قیمتی از دست ندادم؛ اگر کسی رو حذف کردم بر خلاف اصول اخلاقی م نبوده؛ معنی ش این بوده که وقت حذفش خیلی پیش تر رسیده بوده.
چقدر بارها من دوست داشته نشدم...این حقیقت دردناکی که اون روز دیدم تا مغز استخونم رفت؛ تیر کشیدم...من دوست داشته نشدم؛ عشق انسان به انسان؛ عشق زمینی...بی انصافیه اگر نگم که روزهای دوست داشته نشدن گذشته و دیگه یاد گرفتم بدون دغدغه ی آن دیگری با زندگی خودمونی یواش خودم شنا کنم...و من فهمیدم که من همیشه زن خلاف جهت بوده م و به این می بالم و هیچ وقت ابایی نخواهم داشت از دنبال کردن رویاهام حتا اگر اون طرف رودخونه برخلاف جهت آب باشن...چقدر بارها دوست داشته نشدم. من اون روز فهمیدم که من زن دوست داشتن هستم نه دوست نداشتن؛ من آدم اکستریم ها بودم/ هستم؛ همه چیز برای من قرمز تندی دارن تا خاکستری ملایم حتا نه مثل هال خونه سفید خنثی و بی روح....
یک روزی رسید که فهمیدم همون اصول اخلاقی/ ساختار شخصیتی/ ادبیات فردی آدمها ست که اون ها رو وادار میکنه هر زمان به منافعشون/ آرزوهاشون/ اهدافشون نزدیک میشن از پشت سنگ بیان بیرون و" دالی" بکنن و اگر همون منافع/ آرزو/ اهداف براشون هزینه بردار باشه (مردمان کاست و بنفیت) روی چیزی پا بذارن که هرگز اونجا نبوده...
همون روز رسید که تصمیم گرفتم عبور کنم و از لج بی اخلاقی ها (بی معرفتی ها)؛ من بی معرفت و بی اخلاقی (نه اخلاق سنتی) نکنم؛ من نباشم آدم قایم باشک و من نباشم آدم کاست و بنفیت* ؛ من خودم باشم که دو روز مونده به امتحان مهم زندگی م برم با دوستم پنج طبقه راهروی یه آپارتمان پنجاه ساله ی کثیف تو محله ی نه چندان بالای بارسلون رو بشورم و باهاش باغبونی کنم و چمدون ببندم و پشت بوم رو جارو بکشم و سه بسته آشغال رو از همون پنج طبقه ی پنجاه ساله ببرم پایین و برگردم برای بسته ی چهارم که صندلی های شکسته ی سنگین بود و از دغدغه ی " ولش کن پررو میشه" رها باشم؛ من آدم لحاظ کردن پرروگی آدم ها نیستم...تا وقتی که صبر داشته باشم اجازه ی پرروگی دارن ولی ایکاش صبر من تموم نشه...آدمی که زن اکستریم ها باشه صبر تموم شده براش خشم سوزاننده ست...شاید تاریخ صبر خیلی از آدمها سر اومده باشه...شاید...شاید بیشتر ازین نباید پررو بشن...شاید باید یادآوری بشن که نه الاغ بودیم و نه خنگ؛ فقط خودمون بودیم....هستیم....
چقدر بارها من دوست داشته نشدم...این حقیقت دردناکی که اون روز دیدم تا مغز استخونم رفت؛ تیر کشیدم...من دوست داشته نشدم؛ عشق انسان به انسان؛ عشق زمینی...بی انصافیه اگر نگم که روزهای دوست داشته نشدن گذشته و دیگه یاد گرفتم بدون دغدغه ی آن دیگری با زندگی خودمونی یواش خودم شنا کنم...و من فهمیدم که من همیشه زن خلاف جهت بوده م و به این می بالم و هیچ وقت ابایی نخواهم داشت از دنبال کردن رویاهام حتا اگر اون طرف رودخونه برخلاف جهت آب باشن...چقدر بارها دوست داشته نشدم. من اون روز فهمیدم که من زن دوست داشتن هستم نه دوست نداشتن؛ من آدم اکستریم ها بودم/ هستم؛ همه چیز برای من قرمز تندی دارن تا خاکستری ملایم حتا نه مثل هال خونه سفید خنثی و بی روح....
یک روزی رسید که فهمیدم همون اصول اخلاقی/ ساختار شخصیتی/ ادبیات فردی آدمها ست که اون ها رو وادار میکنه هر زمان به منافعشون/ آرزوهاشون/ اهدافشون نزدیک میشن از پشت سنگ بیان بیرون و" دالی" بکنن و اگر همون منافع/ آرزو/ اهداف براشون هزینه بردار باشه (مردمان کاست و بنفیت) روی چیزی پا بذارن که هرگز اونجا نبوده...
همون روز رسید که تصمیم گرفتم عبور کنم و از لج بی اخلاقی ها (بی معرفتی ها)؛ من بی معرفت و بی اخلاقی (نه اخلاق سنتی) نکنم؛ من نباشم آدم قایم باشک و من نباشم آدم کاست و بنفیت* ؛ من خودم باشم که دو روز مونده به امتحان مهم زندگی م برم با دوستم پنج طبقه راهروی یه آپارتمان پنجاه ساله ی کثیف تو محله ی نه چندان بالای بارسلون رو بشورم و باهاش باغبونی کنم و چمدون ببندم و پشت بوم رو جارو بکشم و سه بسته آشغال رو از همون پنج طبقه ی پنجاه ساله ببرم پایین و برگردم برای بسته ی چهارم که صندلی های شکسته ی سنگین بود و از دغدغه ی " ولش کن پررو میشه" رها باشم؛ من آدم لحاظ کردن پرروگی آدم ها نیستم...تا وقتی که صبر داشته باشم اجازه ی پرروگی دارن ولی ایکاش صبر من تموم نشه...آدمی که زن اکستریم ها باشه صبر تموم شده براش خشم سوزاننده ست...شاید تاریخ صبر خیلی از آدمها سر اومده باشه...شاید...شاید بیشتر ازین نباید پررو بشن...شاید باید یادآوری بشن که نه الاغ بودیم و نه خنگ؛ فقط خودمون بودیم....هستیم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر