۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

جمعه عصرا

 ویرایش شد
اینطوری بگم....الان من یه مرد لاغر عجیب غریب ناآرام واخورده ی وارفته ی نا امید از جهان هستم که دارم کم کم به تناسخ ایمان میارم....

نه چندان بی ربط: وقتی آرمیتا مرد؛ تامدت طولانیی موهامو با کش سر آرمیتا میبستم. روی بالش آرمیتا میخوابیدم. با صابونای آرمیتا دست میشستم...

هیچ نظری موجود نیست: