۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

روز نویسی های کش دار

شما یادتون نیست. این یادشه. یه زمانی در جوونی ها موجودی بودم بغایت قابل خنده. اینجوری برای خودم که از نیاورون قل میخوردم برمیگشتم یهو اشکم لیز میخورد میفتاد جلوی پام. این پالتوی قهوه ی رو میپوشیدم که توی هودش آبی بود و الهه بهش میگفت خرس مهربون. اصلن یه کارای بدرد نخوری میکردم. عصرش برمیگشتم با یه امید و آرزویی اون یکی لکاته رو به روز میکردم با همون حال بیخودی اشک دم مشک. امروز یه وضع غیرعادیی در جریان بود. سرکلاس که نشسته بودم معلم یه ادایی در آورد که منو یاد یه چیز/ یه کسی مبهم انداخت بعد همینطور ادامه پیدا میکرد و من بیشترفرو میرفتم  و همون لحظه فهمیدم که دارم میرم برگردم به موضع اشک دم مشک. حالا چی شد که این موضع به نظر من بیخود شد؟ بس که خودم اشکم بیخود دم مشکم بود و بس که این دریاچه ی اشکی در مدیال چشم؛ گریه تولید میکرد و بعدترها بس که به هر خل و چل و عاقلی رسیدم آبغوره میگرفت...بعدترترها هم ....راستی آقا این مردم چرا اینجورین؟  میشینن تمرکز میکنن بعد اشک میریزن. فکر کنم این اشک تمساح باشه. اول الاغ میشدم میگفتم آخی! ای بابا! اشک میریزه ها...بعد ترها دیدم اصلن هرکی اشک ریخت باید ازش فاصله گرفت و با تمام سرعت فرار کرد. این شد که سر مجاری اشکی رو کج کردم به طرف درون؛ گفتم مِن بعد هرکی اینجا اشک بریزه میبندمش به هالوپریدول. هالوپریدول آیا چیست؟ هالوپریدول یک ضد جنون است. بعد هی گریه م گرفت؛ هی قورتش دادم هی مردم گریه شون گرفت هی رومو کردم اونور. بعد چی شد؟ هیچی بعد شدم یه آدم عصبانی اخموی پارانویید که متاسفانه در اغلب موارد بیخودی نبود این پارانویاش...متاسفم...امروز یه چیزی غلط بود این وسط. نفهمیده م چی. نه از نظر روزهای هورومونی و نه از نظر وضعیت خلقی چیز عجیبی وجود داشت. اگر اونجا حکیم فرزانه ای بمن میگفت: فرزند! شما هم اکنون دلتنگ شده ای؛ فی المجلس کفشمو میکوبیدم تو دهانش. با این دختره همکلاسم از کنار خیابون رد میشدیم من ساکت بودم اون حرف بزنه خودم گوش نمیکردم فقط مغزم مدام زمانهای فعلاشو تصحیح میکرد براش و بهش میگفت ناخودآگاه...خودم که نه! خودم فقط گاهی میزدم به صحرای کربلا و ازش سوالاتی میپرسیدم در مورد کره ی شمالی و میدونستم هم جواب منو نمیدونه یا سوال منو نمیفهمه در جایی که خودم جواب خودم رو خیلی خوب میدونستم و سر یه کوچه بهش دروغ گفتم. دروغ گفتم که اینجا باید برم یه سوپر هندی پیدا کنم و ترشی عنبه بخرم.دروغ گفتم... گفتم خدافظ و رفتم تو کوچه. بوی شاش از تو کوچه میومد. شلوارم به پاهام چسبیده بود دو روز که یه شلوار پادار پوشیدم اینطوری شد هوا عین یه جهنم خیس شده. روزگارم شده سروکله زدن با بیخود ترین وقایع  میترسم بزودی خاله زنک بشم و این وحشتناکه...اگر هفته های دیگه بیان بمن بگن زن! فلان و فلان و فلان از دوران فلان و بیسار به تو عاشق بودند و تو به آنها؛ میگم برو عامو بذا بخوابیم مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه؛ من خودم از خودم بدم میاد چه برسه به آدمای خارج اینرسایکل ...چه برسه به اینکه کسی بخاد از من خوشش بیاد تا عااااشق...برو عامو برو کنار تو این گرما یه بادی برسه به ما...

هیچ نظری موجود نیست: