۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

اما وازانا پیدا نیست *

ولی ترنج سينه ی مارا چه نيمه کاره رها کرد زير پای خلايق *

از تو چه پنهان که وقتی رسید، ترنج سینه ی ما سخت فشرده بود در پستان بندی که شغلش گرد و فریبنده نمایاندن پستانهای من بود. سینه تحت فشار و در گلویم عنکبوتها تار تنیده بودند. حرف نمیزدم مگر به مجبور معاشرت با دیو و جن .
میخواند پرنده ک بر سر طاق پنجره ای با شیشه های رنگی. دیدم ناگهان سه ماه گذشته است و صدای پرنده ک بر سر طاق پنجره، روشنی صبح شده. پنجره را باز کردم نشست روی هره و کم کم، سر گلدان بلند قدمان نشست. دیدم در سفرم و در راه پرنده ک، کنارم بود. جایی نشسته میان دو ترنج سینه ام. صدایش آرام میکرد آن مصاف پر مرگ و شیون سرم را. پرنده کم.
ایکاش پرنده کم دیر نبود. ای کاش که من دیر نرسیده بودم و آخ از آمدن دیرگاه من که من دیگر بعد از باران مرداد دیدم که پرنده کم پرنده است و پرهای رنگی ش، سیاه بود سیاه یک دست و صدایش؟ صدای هر پرنده ی دیگری....آخ از آمدن و باران مرداد و پرهای سیاه پرنده...پرنده ای که میان دو ترنج سینه ام خانه داشت؟ پرنده ی میان دو ترنج سینه ام کرکس سیاهی ست و بر تمام هره های پنجره  مینشیند و میخواند. کرکس سیاه تنها، راه خانه اش گم شده و میان دو ترنج سینه ی هر زن غمگینی خانه میکند. پرنده ک که نه. کرکس سیاه تنهای غمگین.

* عنوان نیما یوشیج

هیچ نظری موجود نیست: