۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

ساحلی/دخترانه

بعضی وقتها هم هست که آدم دلش نمیخواد آه و ناله باشه...بسشه دیگه...اما نمیشد. چند روز بود خستگی از تنم و روحم میریخت خیلی متاسف بودم خیلی له...و جالب بود که سعی میکردم واقعن تلاش میکردم بیام بیرون...نمیتونستم. خودمو میکشیدم بالا باز لیز میخوردم پایین...امروز...امروز کلاس عصرگاهی داشتیم متدلوژی تحقیق کیفی...چیز مهمی نیست بصورت فورمالیته دونستن روشهاش مفیده نه چندان حیاتی...و یک روش آنالیز کیفی داشتیم که من هیچ وقت هیچ وقت بهش حتا دست نزده بودم تا امروز...کار پیچیده ای هم نیست....کافیه نرم افزارشو داشته باشی و یه سری کپی و پیست و کدگذاری...اما بسیار مزخرف و بسیار کسالت بار بود. هنا نشسته بودکنار من. بندرت دیده م هنا آویزون باشه من در مقابل آویزون بودنش احساس مسوولیت دارم. یاد جایی از فرندز افتادم که جویی افسرده شده بود از غم ریچل و شادترین سگ دنیا رو ( بلاتشبیه) براش آورده بودن و دو روز بعد اون شادترین سگ دنیا هم افسرده شده بود...خلاصه با هنا مشغول کلنجار رفتن با این برنامه ی بودیم. هنا غمناک طوری بود...آخر پی سی رو ول کرد رفت بیرون...من ناهار ماهی خورده بودم و تشنه بودم چن دقیقه بعد زدم بیرون...هنا بیرون ایستاده بود به در خیره شده بود. گفت که در از بیرون باز نمیشه و با هم امتحان کردیم باز نشد. رفتیم نشستیم روی پله و شروع کرد به صحبت ...تقریبن منتظر بودم که حرف بزنه...من چیز زیادی نداشتم بگم ترجیح میدادم گوش بدم....گفت که با هم خونه ش مشکل داره. هنا آخرین کسی در دنیاست که کسی بتونه باهاش مشکل پیدا کنه...گفت هم خونه ش بهش گفته حق نداره مهمونی بگیره....بخاطر چند شب پیش که مهمونی تولدش بود. گفت که گفته بود خونه رو به گند کشیده و سرش  داد زده گفت که هیچ وقت پدر و مادرش هیچ وقت سرش داد نزدن بخاطر مهمونی بعد گفت که حتمن خوب جارو نکرده....گفت که شب تولدش مست بوده و خوان رو بوسیده که بنظر من ایرادی نداره چون من عکس رو دیده بودم و بوسیدن از نوع خاصی نبوده. آدما از روی مستی یه سال تمام یه الاغ به خودشون ممکنه آویزون کنن و دردسر بشه. این بوس کوچیک از خوان که مشکلی نداشت. بهش گفتم که نیازی نداره با هم خونه ش درگیر بشه بهتره که وقتی ناراحتی ش رفع شد باهاش صحبت کنه و بگه به یه اندازه سهم دارن و به یه اندازه اجاره میدن و کسی اجازه نداره داد بزنه سر دیگری....و  ....درمورد بوسیدن خوان گفتم باید حواسش باشه کمتر بنوشه...معمولن من ازین نصایح تخمی زیاد میدم به آدما...اما باید میگفتم...نشسته بودیم روی پله و به کوه مه گرفته نگاه میکردیم من کم کم احساس آرامش کردم...نمیدونم چی شد...

هیچ نظری موجود نیست: