۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

ریم عزیز

تمام سعی و تلاشم بر این است که کمی تمرکز کنم روی کاغذهای لعنتی روی کلمات لعنتی تر روی علامت ها و رمزها و دستورها...اما مغزم تا هر جای غیرقابل تصوری پر میزند. میخواهم خودم را با کاغذهایم مچاله کنم گوشه ی سطل و بعد خودم را بردارم ببرم بالای همان کوهی که از بالکن تماشا میکنیم...اما مدتهاست خودم را قانع کرده ام بالای هیچ کوهی هیچ خبری نیست که پایین کوه نباشد و هیچ چیز هیچ جا منتظر یک لکاته ی لنگ نیست با یک توده ی پراکنده در پشت لگن...هرچه هست همینجا در کاغذها و عددهها و رمزها و دستورهاست...شاید هم...اشکم در می آید از اینهمه به جایی رسیدن که هیچ جا پشتش نیست ...ترس هایم را خاک کرده ام جایی که خاکش نرم است و گاهی میزنند از خاک بیرون و از تیره ی پشتم بالا میروند...اما ترس این دارم که تمام شوم و به کوه نرسیده باشم...میترسم برعکس دویده باشم

هیچ نظری موجود نیست: