۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

senile numbness2

لعنت! همه چیز از دست رفت...لبشو با پشت دستش پاک کرد از لبه ی سکو بلند شد راه افتاد سمت خونه...کسی برای دلتنگ شدن نمونده بود. بعد از طوفان و سیلاب همه چیز از بین رفت...همه رفتن با سیل...لعنت...دستشو برد زیر کتش ؛ قلبشو در آورد و انداخت تو زباله دونی...یه قدم بر میداشت یه قدم میرقصید  و میرفت....

هیچ نظری موجود نیست: