۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

ساحلی/لجنزار شخصی

ماریا تو راهرو منو گرفته میپرسه خوبی؟ بهتری؟ اوضاع بهتره؟ زبان بهتره؟ عین یه میمون که دو طرف لبشو کشیده باشن بالا میخندم میگم آره آره .سی سی ...همه چی بهتره...زبان بهتره...درس خوبه...من خوبم...تو خوبی ...اونم خوبه...خوبه ....خوبه...بعد تو مغزم میگه نفهم الاغ! چی بهتره؟ زبان؟ درس؟ هوا؟...بعد باز هی میخندم میگم بله من واقعن میفهمم... من بلدم...
از آدمایی که تو کثافت دست و پا میزنن و از دور میبینیم که چه مزخرفی دور و برشونو گرفته حرصم میگیره...میخوام برم خرشو بچسبم بگم احمق! چی خوبه....چی مناسبه؟ چی بهتره؟ همه ی هم قد و اندازه هات به خوب جاهایی رسیدن هنوزم تن لشت روی زمین مشغول فلسفه و تئوری بافیه؟ این امید نیست این حماقته. اگر خودتو تکون ندی؛ باید بری تا آخر عمرت یه فلسفه باف جز بشی که همیشه همه چیز رو نصفه ول میکنه...و همیشه هشتت گرو نه ته. آدم یا بایستی خودشو بجنبونه یا باید بره یه گوشه بمیره. مردن تئوری یا مردن عملی...

هیچ نظری موجود نیست: