حوصله ندارم. هوا سرد شده است. ما یک لحاف پشمالوی نیمه نازک خریدیم. خودم  رو توش میپیچم... خواستم یک وقتی شهر و محله را بنویسم. امروز شد. محل ما  خیلی آرام و نازک و یواش است. بلوک های منظم دارد با ساختمانهای آجر قرمز.  خیابان های خونسرد با بقالی های بزرگ سوپر مارکت شده ی محل. چند روز است  میوه فروش کدوحلوایی ها را چشم و ابرو کرده است چیده بیرون دکانش. اینها شب  هالووین ندارند. نمیدانم شاید امریکاییت اینجا هم رسوخ میکند به محل نازک و  لاغر ما. روبروی پنجره ی ما یک نیمکت نشسته است که من گاهی روحم از خودم  جدا میشود و تنها روی نیمکت مینشیند و سالخورده ها و سگ ها را نگاه میکند و  حامله ها را میشمارد. پشت خانه ی ما جنگل است. جنگل مرتب؛ نه جنگل ژولیده  پولیده؛ من هنوز آنجا را از نزدیک ندیده ام اما باید آرام باشد. کوچه ی  کناری یک بار رستوران دارد که محلی است. یک بار آنجا رفته ایم میخواهم بروم  بنشینم لب بار و صاحب کافه و دخترش گپ بزنم اما زبان گپ زدن را بلد نیستم  هنوز...امروز فهمیدم کف توالت دم در کف شور ندارد یعنی سوراخی که آب را  تخلیه کند و این یعنی باید آب صرفه جویی شود و من باید تی بکشم...حوصله ام  جا نمی آید...اینجا همه چیز خونسرد و نازک و آرام است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر